سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

شهر نراق زادگاه علامه ملا محمد مهدی نراقی و ملا احمد نراقی (فاضلین نراقی)
بیش از 100 نفر از مشاهیر نامدار دارای جمعیت سه هزار نفره در مقطع 8 سال دفاع مقدس دارای 180 رزمنده بوده و علاوه بر آن 8 آزاده و 100 جانباز(مجروح)و 80 شهید تقدیم آرمان های میهن اسلامی نموده است.


بایـگـانی
آخـریـن مـطـالـب

اینجانب سید ابوالفضل هاشمی سال 1344 متولد شدم . پدرم مرحوم حاج سید ماشاءالله هاشمی فرزند سید عباس و مادرم حاجیه خانم مرحمت اسماعیلی فرزند یوسف هر دو اهل شهر نراق می باشند که سال 1348 به شهر قم نقل مکان نمودند .

        

           سید ابوالفضل هاشمی           مرحوم حاج سید ماشاالله هاشمی          حاجیه خانم مرحمت اسماعیلی

تنها برادرم سید حسین هاشمی سال 1342 در نراق متولد شد و تاریخ 22 دی 1365 طی عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه خرمشهر استان خوزستان با داشتن همسر و یک فرزند شهادت را در آغوش کشید .

شهید سید حسین هاشمی

بنده در طول هشت سال دفاع مقدس شش نوبت به ندای هل من ناصرا ینصرنی معمار کبیر انقلاب حضرت سید روح الله خمینی(ره) لبیک گفتم و به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام گردیدم .

سید ابوالفضل هاشمی در سالهای دفاع مقدس

با کمک و مساعدت سایت سلحشوران شهر نراق یکی از اعزام هایم به جبهه از تاریخ 17 بهمن 1366 لغایت 22 فروردین 1367 را تحت نام " جدال تا فتح قله ریشن کردستان عراق " را برای علاقمندان بازگو می کنم :

دی ماه سال ۱۳۶۶ بیست و دو سال سن داشتم و هفت سال از جنگ تحمیلی بر علیه ایران گذشته بود . هرسال تو همین ماه ها از سال برای شرکت در عملیات های بزرگ دفاع مقدس تلاش می کردیم برویم جبهه تا در عملیات شرکت کنیم.

در قم مشغول رتق و فتق امور خودم بودم. چند جا دنبال کار بودم هر چی این در و اون در زدم خبری نبود . شب ها پایگاه بسیج بودیم ایست و بازرسی خیابان و امنیت محل با گروه های گشت پایگاه بود و روزها دنبال کار. هر شب جمع می شدیم تو پایگاه بسیج و آخرین اوضاع دفاع مقدس را رصد می کردیم تا ببینیم کی عملیات جدید شروع می شود .

علی هوشنگی فرزند محمدعلی(شهید) ، هادی گائینی ، ابوالفضل یزدی ، غضنفر اصل رکن آبادی فرزند محمد (شهید) و دیگر دوستان. با توجه به بررسی و اخبار به دست آمده از جبهه بالاخره یه سری از دوستان اعزام شدند و من بخاطر کلنجار با خانواده و ناراحتی پدر و مادر هنوز خود را از قید و بند ها رها نکرده بودم .

آخه برادرم سید حسین هاشمی که سال 1342 در شهر نراق متولد شده بود تاریخ 22 دی 1365 طی عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه با داشتن همسر و فرزند شهید شده بود و خانواده به من دلخوش بودند .

مرتب با خودم کلنجار می رفتم دلم با رفقا بود همه اش با خودم می گفتم نکنه از عملیات جا بمانم . سرانجام تصمیم گرفتم هر طوری شده خودم را به لشکر برسانم تا از عملیات جا نمونم.
یه روز صبح به بسیج قم رفتم و با کلی زحمت برگه اعزام انفرادی را گرفتم و با امریه به ایستگاه راه آهن رفتم و بلیط اندیمشک را برای بعد از ظهر دریافت کردم .
به خانه که برگشتم و ماجرای اعزام به جبهه را گفتم پدر و مادر و خواهرانم خیلی غمگین و ناراحت شدند ولی آهسته آهسته پذیرفتند که دیگر کار از کار گذشته و من باید بروم .

همگی بعد از ظهر همان روز به ایستگاه راه آهن آمدند تا من را بدرقه کنند . به ایستگاه که رسیدیم ازدحام زیادی بود بدرقه کنندگان به همراه تعداد زیادی نیروهای رزمنده حضور داشتند که یا مرخصی شان به اتمام رسیده بود و یا مثل من برگه اعزام انفرادی داشتند گله به گله خانوادها دور فرزندشان جمع شده بودند . در این بین مادرانی را می دیدی که نگرانی در چهره شان موج می زد و با حسرت و بهت به فرزندانشان نگاه می کردند .
رفقای رزمند ها که برای مشایعت آمده بودند با مزاح و شوخی خنده اطرافیانشان را در آورده بودند و مثل همیشه چنین اعزام هایی بلند گو در حال پخش یکی از نوحه های صادق آهنگران بود.

خلاصه قطار با چراغ روشن و بوق زنان از سمت تهران وارد ایستگاه راه آهن قم شد و ما با دیده بوسی بدرقه کنندگان سوار بر قطار شدیم. رزمند ه ها نیمی از بدن خود را از پنجره های قطار به سمت بیرون کشیده بودند تا با خانواده ها خداحافظی کنند .
از پشت پنجره قطار در بین جمعیت مادرم حاجیه خانم مرحمت اسماعیلی که اهل شهر نراق است را پیدا کردم اشک از گوشه چشمش جاری بود . ناخود آگاه با دیدن اشک های مادر اشک های من هم جاری شد و قطار آرام آرام حرکت کرد و از ایستگاه دور شد و من هنوز نگاهم به نگاه مضطرب مادر گره خورده بود .
اشک های مادرم آشوبی بزرگ در دلم بر پا کرد . قطار زوزه کشان همچون ماری بزرگ از پیچ و خم ریل ها عبور می کرد و من هنوز در کنار پنجره قطار به مناظر طبیعی که همچون برق و باد از مقابل چشمانم می گذشت زل زده بودم و در افکار خود غوطه ور بودم.

در سر و صدای برخورد ریل ها و چرخ های قطار دست کسی را روی شانه های خود احساس کردم برگشتم نگاه کردم یکی از دوستان همکلاسی دوره دبیرستان خود به نام اسماعیل را دیدم پس از احوال پرسی در راهرو قطار قدم زنان با یکدیگر حرکت کردیم.
او در گردان حضرت معصومه(س) بود و از مرخص به سمت جبهه بر می گشت با جابجایی کوپه با ایشان در یک کوپه قرار گرفتیم.
از همه چیز صحبت کردیم آنقدر حرف زدیم که خسته شدیم من آمدم بیرون از کوپه هوا تاریک شده بود پس از خواندن نماز در ایستگاه اراک و سوار شدن به قطار گشتی در راهرو واگن های قطار زدم از هر کوپه صدا یی می آمد از سینه زنی و روضه خوانی تا صدای خنده بلند رزمنده ها . رفقای دیگر را هم در کوپه های دیگر دیدم و مشغول صحبت شدیم و ساعاتی به همین ترتیب گذشت .
به کوپه خودمان که برگشتم همه خواب بودند و من هم جایی پیدا کردم و با آهنگ تلیکو تلیک صدای قطار خوابم برد.

صدای اذان صبح و سر و صدای نماز نماز من را از خواب بیدار کرد . در یکی از ایستگاه های بین راه قطار توقف کرد و پس از اقامه نماز دوباره قطار حرکت کرد.
دیگر خوابم نمی برد و در راهرو واگن بیشتر بیرون را تماشا می کردم و بعد از ساعاتی قطار به ایستگاه اندیمشک رسید . از قطار که پیاده شدیم تفاوت دما هوا نسبت به قم زیاد بود و هوایی مطبوع و بهاری . اتوبوس های لشکر17 علی بن ابیطالب (ع) منتظر ما بود ند تا ما را به مقر لشکر برسانند.
پس از اینکه به شهرک بدر حومه اندیمشک مقر لشکر رسیدیم با همکلاسی ام خداحافظی کردم و به واحد بسیج لشکر رفتم و تا حدود ظهر درگیر گرفتن معرفی نامه به گردان بودم.

پس از خارج شدن از شهرک بدر به نزدیکی دزفول محل استقرار چند گردان از لشگر 17 علی ابن ابیطالب(ع) رفتم و معرفی نامه خودم را به پرسنلی گردان مالک اشتر که متشکل از نیروهای زبده بسیجی بود و دوستانم هم در آنجا بودند دادم و وارد گردان مالک اشتر شدم.
بعنوان تیر بار چی به دسته یک گروهان دو که نام آنها را فراموش کرده ام معرفی شدم . دو جوان 17-۱۸ ساله بعنوان کمک تیرباچی های من معرفی شدند یکی شون احمد غفاری نوا نام داشت که پسر مودب و دوست داشتنی که یه کلاه مشکی همیشه رو سرش می گذاشت .آراسته و متین بود موهایش همیشه شانه کرده و مرتب بود و دیگری عباس استاد تقی زاده که او هم جوان شایسته و پر انرژی بود .

شهید احمد غفاری نوا

محل استقرار ما روبروی پایگاه هوایی دزفول جنگلی بود که چند گردان از لشکر 17 در آنجا مستقر و مشغول آموزش ، سخت ترین تمرینات بدنی ، راه پیمایی طولانی و آموزش های تاکتیکی مختلف نظامی بودند .
معلوم بود عملیات بسیار سختی در پیش است . بیشتر شب ها رزم شبانه داشتیم و گاهی آنقدر پیاده روی می رفتیم که ثانیه هایی را در ستون در حال حرکت خواب بودیم و شبهایی که رزم شبانه نداشتیم قبل از خواب دسته جمعی سوره واقعه را می خواندیم و خداییش حال و هوای خوبی داشت و خیلی احساس خوبی به آدم دست می داد.

در هر چادر یک دسته حدود ۲۵ نفره بودند . احمد غفاری نوا فرزند رمضانعلی سال 1349 در روستای دیزج از توابع همدان بدنیا آمده بود و یکساله بود که به همراه خانواده به قم مهاجرت می کنند و چنان با هم صمیمی بودیم که جایش کنار من بود و هر شب برای نماز شب بلند می شد . علی رغم اینکه سعی می کرد خیلی آهسته و بی سر و صدا بلند شود ولی من متوجه می شدم . تقریبا می شد حدس زد در عملیات پیش رو یکی از شهدا باشد.
هر روز یک نفر یا دو نفر خادم الحسین و یا شهردار چادر بودند و موظف بودند ضمن نظافت داخل و اطراف چادر چای برای کل دسته تهیه کنند و کلیه ظروف و لیوان ها را بشویند و پتوی بچه ها را بتکانند .

سفره که پهن می شد مثل یک خانواده صمیمی در کنار هم می نشستیم و لیوان های چای که اکثرا پلاستیکی بود و بعضی هم از شیشه های مربا به جای لیوان چای استفاده می کردند و نان خشکی همراه پنیر صبحانه همیشگی بود. پس از جمع شدن سفره به ترتیب هرکس یک دعا می کرد و سایرین آمین می گفتند .
روزها از پی هم می گذشت و صمیمیت و برادری بین بچه ها بیشتر و بیشتر می شد . هر چند روز یکبار هم فرمانده گردان و فرمانده گروهان ها برای سلحشوران صحبت می کردند . هر وقت فرمانده گردان صحبت می کرد سکوت محض حاکم می شد و نیروها به دقت صحبت های فرمانده را گوش می کردند .

فرمانده گردان چیزی که خیلی تاکید می کرد سختی عملیات پیش رو و نیاز به آمادگی جسمانی بیشتر بود و یاد آوری این نکته که چنانچه کسی آمادگی جسمانی زیادی نداشته باشد ممکن است در عملیات جا بماند .

http://bayanbox.ir/view/4189008751762751792/0075.jpg

اطلاع پیدا کردم عباس(غلامعباس) کریمی اهل نراق پسر دختر عمویم در گردان یا زهرا در همان جنگل نزدیک ما می باشد و یک روز رفتم ایشان را دیدم و دقایقی با هم بودیم .
اوقاتی هم مرخصی شهری می گرفتیم و به دزفول که نزدیک بود می رفتیم برای استحمام و تلفن زدن که اتفاقا خیلی هم شلوغ بود و رزمندگان زیادی که از مناطق مختلف عملیاتی آمده بودند در صف تلفن بودند. من هم چون درخانه تلفن نداشتیم به یکی از همسایه هایمان تلفن می زدم و خبرسلامتی خود را از طریق ایشان منتقل می کردم. رفتن کنار رود خانه دزفول که بسار زیبا بود و آب زلال و شفاف خروشانی داشت و میوه و بستنی خوردن از برنامه های مرخصی چند ساعته شهری بود .

از دیگر برنامه ها ی اوقات فراغت از آموزش نظامی در محوطه گردان فوتبال و والیبال بود که اتفاقا بعضی اوقات خیلی گرم می شد و تعداد زیادی تماشاگر داشت و پیک نیک تو سبزه ها و ناهار خوردن در چمن زار های اطراف بود .
گذر زمان احساس نمی شد و یاد خانواده کمتر به سراغ آدم می آمد. کم کم زمزمه نزدیکی عملیات شنیده می شد بچه ها از زمان رفت و برگشت فرماندهان گردان برآورد دوری منطقه عملیات را داشتند. هر کس درصدد یافتن اخباری از شروع عملیات بود. و کوچکترین اخباری در چادرها مورد ارزیابی و موشکافی قرار می گرفت و هر کس برای خود نظری می داد .

سرانجام روز موعود رسید و فرمان لغو مرخصی های شهری صادر شد و همه در حالت آماده باش کامل قرار گرفتند . شور و ولوله ای در میان گردان به پا شده بود خیلی ها را می شد از چهره و رفتارشان فهمید که احتمالا عرشیایی هستند و به قول بچه ها نور بالا می زدند . حسینیه گردان که یک چادر بزرگ بود مملو از ذکر و دعا و نیایش شده بود و در همه این فضا ها احمد غفاری نوا را به عینه می دیدم .
رعایت اخلاق ؛ دوری از غیبت ؛ نمازهای نافله و قرائت قرآن و ترک محرمات رزمنده های گردان را ملکوتی کرده بود فضای محوطه گردان سرشار از صفا ، صمیمیت و معنویت بود .
هیچ چیزی در دفاع مقدس برای بسیجیان شیرین تر از خبر نزدیکی عملیات نبود . تا اینکه یه روز بعد از خوردن صبحانه با فرمان فرمانده دسته در مقابل چادرها به خط شدیم و به سمت محل صبحگاه حرکت کردیم و متوجه شدیم فرمانده گردان سخنرانی مهمی دارد .

جوانان سرا پا گوش بودند و سخنرانی شروع شد . فرمانده از عملیات بزرگ در پیش رو و لزوم آمادگی و رعایت مسائل امنیتی و عدم ارسال اطلاعات و مخفی نگهداشتن آن صحبت کردند و بعد هم گفتند پس از خوردن نهار چادر ها را جمع کنید و با تجهیزات کامل آماده باشید.
بالاخره هوا که تاریک شد اتوبوس ها به جنگل وارد شدند و گردان آماده حرکت شد تمام تجهیزات و کوله پشتی خود را بستم و سایر تجهیزات را خوب جمع و جور کردم .
در یک ستون یک به یک سوار اتوبوس ها شدیم شب که تاریکی اش را گستراند اتوبوس ها به سمت نامشخصی حرکت کردند. همانطور که فهمیده بودیم اتوبوس ها از اندیمشک به سمت ایلام و جبهه غرب حرکت می کردند .
ساعت ها گذشت و ما در اتوبوس به خواب رفتیم ؛ خوابی شیرین همراه با هیجان شرکت در عملیات تا اینکه با صدایی که فریاد می زد برادران وقت نمازه از خواب بیدار شدیم .

نماز را در هوای نزدیک به روشنی خواندیم و منتظر شدیم تا هوا روشن تر شود کمی که هوا روشن شد دقت کردم دیدم درست روبروی فرودگاه سنندج بودیم . دلاوران از اتوبوس ها پیاده شدند و در محوطه سرسبز مقابل فرودگاه پرسه می زدند . یکی گفت اگه یه چای پیدا می شد می خوردیم چقدر خوب بود ، همه بی تاب چای بودند من که اگه چای نمی خوردم سر درد می گرفتم با خودم گفتم حتما در انتظامات فرودگاه چای پیدا می شه . بروم و ازشون یه لیوان چای بگیرم بخورم . رفتم قسمت ورودی فرودگاه محل نگهبانی بچه های فرودگاه با بچه های نگهبان یه حال و احوالی کردم نیم نگاهی داخل آشپز خانه شان انداختم و به فکرم رسید برای همه چای ببرم و بدونِ اینکه متوجه بشوند وارد محل استراحت و آشپزخانه آنها شدم .
دیدم همه چیز هست چای و قند و کتری و یواشکی و بدونه اجازه وسایل چای را برداشتم و به سرعت از مقابل نگهبانان که متوجه من نبودند گذشتم .

در محوطه آتشی درست کردیم و به سرعت چای آماده شد تعداد ی از رزمنده دور کتری چای حلقه زده و به کتری زل زده بودند ومنتظر جوش آمدن آب کتری و آماده شدن چای بودند . انتظار به سر آمد و چای آماده شد . وقتی کتری را برداشتم ویک گروهان نیرو دنبال کتری می دویدند خنده امان همه را بریده بود بالاخره هر که هر ظرفی داشت را آورد ه بود چای بگیرد و اکثرا در یغلبی ( ظرف غذا) چای می گرفتند . خلاصه در چند مرحله همه چای خوردند وسایلی را که برداشته بودیم به نگهبانان فرودگاه پس دادیم و قبراق و سر حال سوار اتوبوس ها شدیم و مجددا حرکت کرد یم .

وارد شهر سنندج شدیم و پس از طی چند خیابان به یک سالن سر پوشیده ورزشی رسیدیم و در آنجا استقرار یافتیم . فرمانده گردان برای دوستان صحبت کرد و لزوم رعایت مسائل امنیتی را گوشزد کرد و گفت اگر برای حمام یا کار ضروری به شهر رفتید حتما در گروهای چند نفره و با رعایت کامل مسائل حفاظتی بروید . با توجه به تحرکات گروه های معاند کومله و دمکرات در آن زمان شرایط حساس بود . بعد از ظهر یکی از این روز ها با چند تا از دوستان مرخصی چند ساعته گرفتیم برویم حمام وارد شهر که شدیم برادران کُرد اهل سنت اکثرا ابراز محبت می کردند . بعد از ساعاتی به مقر گردان بازگشتم .

چند روزی گذشت و عملیات والفجر ۱۰ آغاز شده و رزمنده ها فرماندهان را سئوال پیچ کردند که پس چرا ما به خطوط مقدم حرکت نمی کنیم . ولی بالاخره فرمان حرکت گردان به سمت مریوان صادر شد و به سمت منطقه حرکت کردیم.
شب را بین مریوان و روستای دزلی چادر زدیم و استقرار یافتیم صدای غرش توپخانه های دور بُرد شنیده می شد کمی چرتمان برده بود که ناگهان با فریادهای شیمیایی شیمیایی از خواب پریدیم و به سرعت از چادر ها بیرون زدیم . محوطه گردان یازهرا شیمیایی شده بود و چون پسر دختر عمویم عباس کریمی جزء این گردان بود خیلی نگران ایشان شدم .
به دستور فرمانده گردان سریع سوار خودرو ها شدیم و منطقه را ترک و به سمت دزلی حرکت کردیم خوشبختانه کسی از گردان ما آسیب ندیده بود .

هوا در حال روشن شدن بود و ما از بین کوه ها عبور می کردیم و به روستای دزلی رسیدیم . روستایی نزدیک خط مرزی ایران و عراق و از ارتفاعات مقداری بالا رفتیم و سپس همه پیاده شدند و چادرها را میان انبوه برف در دامنه های میانی ارتفاعات برپا نمودیم.
آنقدر هوا سرد بود که مجبور شدیم داخل کیسه خواب ها برویم ولی باز سوز سرما به آنجا هم نفوذ می کرد . شب تا صبح در یکی از سرد ترین شب های زندگی ام کمی خواب و بیشتر تحمل سرما کردم .

روز عید 1 فروردین 1367 و تحویل سال نو بود . واحد تدارکات که اتفاقا خیلی هم فعال بود یه سری تنقلات آورد تا سفره هفت سین نظامی را بچینیم یکی اش که یادمه سر نیزه بود . دعای تحویل سال نو را قرائت کرد یم . سال 1367 تحویل شد و رفقا همدیگر را بوسیدند و سال نو را به یکدیگر تبریک گفتند هر کس دعایی کرد و خلاصه سال تحویل بیاد ماندنی شد .

حجت الاسلام شهید سید حسین سعیدی فرزند شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی وارد چادر ما شد و سلام و دعای امام خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب را برای ما هدیه آورده بود .
از صبح تا شب بدلیل سرمای شدید به جز موارد ضروری از چادر خارج نمی شدیم . عملیات والفجر ده همچنان ادامه داشت و ما منتظر حرکت به سمت خط مقدم عملیات بودیم . از شب تا صبح هم برف شدیدی می بارید و صدای توپخانه و ادوات جنگی شدید بود .

آتش تهیه ای که از هر دو طرف می بارید و و ما منتظر بودیم هر چه سریعتر به عملیات برسیم و از اینکه هنوز وارد عملیات نشده بودیم خیلی حرص می خوردیم و نا راحت بودیم .

روز بعد آفتاب خوبی همه جا را گرم کرد و جرات خارج شدن از چادر را به ما داد . تصمیم گرفتیم از چادر بیرون برویم چون بارش برف قطع شده بود . ارتفاع کاملا سفید پوش بود ؛ یواش یواش ابرها رخت بر بستند و هر چه لحظات می گذشت خورشید پر فروغ تر و هوا متبوع تر می شد .
رفقا بساط چای را ردیف کردند و صبحانه خاطره انگیزی خوردیم . مسئولین تدارکات بنده های خدا تا جایی که امکان داشت به رزمندگان می رسیدند . خلاصه هوا ملس شده بود و جان می داد برای برف بازی و تفریح و یه سری از دوستان تصمیم گرفتند از ارتفاع به سمت پائین بروند.

از سراشیبی های تند و خطر ناک پائین رفتیم و در کنار جوی آب روان و زلالی به تفریح پرداختیم و حسابی سرگرم بازی شدیم انگار نه انگار که آمدیم عملیات و بجنگیم . رزمندگان سرشار از روحیه بودند کلی برف به سر و کله همدیگر زدند و یک آدم برفی بزرگ هم درست کردند.
بچه ها خیلی شاداب بودند همینطور مشغول بودیم که ناگهان غرش پدافند ها از فاصله بسیار نزدیک به صدا در آمد . هواپیماهای ارتش بعث عراق از راه رسیدند و شروع به بمباران منطقه نمودند و اهدافشان مراکز تجمع نیروها و تدارکات عملیات بود. خوشبختا نه آسیبی به ما نرسید .

صبح روز بعد در حالی که همه متفرق بودند از فرمانده گردان خبر رسید سریع آماده حرکت باشید و به سرعت خود را به چادر رساندند و در فرصت بسیار اندکی وسایل و تجهیزات و کوله پشتی را جمع و جور کردند .
از چادر بیرون که آمدیم ماشین های ده چرخ کمپرسی از راه رسیدند و ما به سختی و با کمک یکدیگر از کمپرسی ها بالا رفتیم . هر ماشین 4۰ الی 5۰ نفر را سوار کردند . در همین حین دوباره سر و کله هواپیماهای میراژ و میگ عراقی پیدا شد . صدا های شدید و ارتفاع پائین هواپیما ها رعب و وحشت ایجاد و شروع به بمباران کردند . دقیقا هدف آنها ما بودیم و پدافند ها هم مشغول آتشباری علیه هواپیماهای دشمن شدند.

قلبم به شدت در تپش بود و احساس می کردم هر لحظه ممکن است هدف قرار بگیریم آنقدر اطراف ما بمباران شد که دود منطقه را پوشش داده بود و کمپرسی ها از پی هم و از میان خاک و دود عبور می کردند و به سرعت از بین کوهها و دره ها می گذشتند و ما به دلیل ناهموار بودن مسیر به این طرف و آن طرف بالا و پائین پرتاب می شدیم.
به جایی رسیدیم که دیگر ادامه مسیر توسط کمپرسی ها امکان پذیر نبود و می بایست پیاده می رفتیم از کمپرسی ها پائین آمدیم و به سمت قله سورن در یک ستون حرکت کردیم . در ستون که حرکت می کردیم به دلیل صعب العبور بودن و سربالایی های تند احمد غفاری و عباس استاد تقی زاده که کمک تیر بارچی های من بودند برای دقایقی تیربار را از من می گرفتند تا نفسی تازه کنم .

ماشین های راه سازی و بولدزرها مشغول ایجاد راه بودند و خدا خیرشان دهد جانانه کار می کردند . جهادگران جهاد سازندگی واقعا در زیر بمباران هیچ پناهی نداشتند و اینجا معنی سنگر سازان بی سنگر را خوب می شد فهمید.
به سمت سورن حرکت ادامه داشت و مدتی بعد به راس قله رسیدیم و فرمانده فرمان استراحت کوتاهی را داد . چند قدم رفتم جلو به سمت عراق باورم نمی شد منظره بسیار زیبایی دیدم مانند تابلوهای نقاشی دشت بسیار سرسبز و زیبا و وسیع که چند شهر کردستان عراق مثل حلبچه ؛ خرمال و سید صادق به خوبی پیدا بود و پاره های ابرهای سفید بر روی آن منطقه و ما بالاتر از اینها و مشرف بر ابرها بودیم حالا می توانید حدس بزنید سورن چقدر مرتفع بود .

هیئت اخت الرضا - شهر مقدس قم

پس از مدت کوتاهی استراحت با فرمان فرمانده گردان ستون آماده حرکت شد و مانند مار بزرگی از میان پیچ و خم ارتفاعات به سمت پایین به حرکت در آمدیم حالا دیگر از خط مرزی عبور کرده و در داخل خاک عراق طی مسیر می کردیم.
شیب های تند و تجهیزات سنگین ما را به یاد شب های رزم شبانه و پیاده روی در دزفول انداخت که چقدر آن آمادگی ها برای این عملیات لازم بوده ؛ ولی باز فشار مضاعفی روی عضلات ران های ما وارد می شد . همچنان بولدزرها مشغول ایجاد راه برای دسترسی بودند . ناگهان تعداد زیادی از مردم آواره کرد عراقی زن ، بچه ،پیر زن ، پیر مرد ، زنهایی که کودکانشان را در بغل داشتند و وسایل مختصری که بر روی پشتشان یا در دست داشتند و در حال حرکت به سمت مرزهای ایران بودن را دیدیم . حقیقتا دلم سخت برایشان سوخت از کنارشان عبور کردیم .

فشار سنگینی را تحمل می کردیم و از استراحت خبری نبود و همچنان به سمت پائین در حرکت بودیم حالا دیگر از ابرها پائین تر بودیم ساعاتی گذشت دیگر نزدیک بود از حال برویم که دستور استراحت کوتاه آمد . پس از دقایقی استراحت دوباره دستور حرکت آمد وهمچنان ستون در پیچ و خم ارتفاعات و دره ها حرکت می کرد . گرسنگی امانمان را بریده بود و آفتاب مدت ها بود از نیمه آسمان به سمت مغرب چرخش کرده بود نمازمان از وقتش گذشته بود و تشنگی پس از خوردن آب قمقمه ها به سراغمان آمد.

دلم هوس جوی آب روانی که روز گذشته در سورن بود را کرده بود تا خوب سیراب شوم . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم احمد غفاری مثل همیشه در ستون در حال حرکت هم با تسبیح ریز دانه مشکی اش مشغول ذکر گفتن بود و لبخند زیبایی بر لب داشت . به لطف خدا وارد دره ای زیبا که نهر آبی زلالی از بین آن می گذشت شدیم همه به سوی جوی آب هجوم بردند و حسابی آب خوردند و خود را سیراب کردند و قمقمه هایشان را پر از آب کردند .

سید ابوالفضل هاشمی در حال ضبط سکانسی از مجموعه فیلمهای دفاع مقدس

فرمان استراحت رسید برای نماز و نهار ، از تجهیزات و کوله پشتی جدا شدیم و انگار از غل و زنجیر رهایی پیدا کرده بودیم . وضو گرفتیم و نماز را خواندیم و مثل بقیه درب کوله پشتی ام را باز و یکی از کنسروهای ماهی را بر داشتم با سرنیزه باز کردم و با نان خشک مشغول خوردن شدیم جایتان خالی خیلی لذت بردیم و به قولی به جانمان چسبید.
دستور حرکت داده شد و ستون به پا خاست و با انرژی جدید و نیروی تازه به سمت مغرب یعنی درست در جهت غروب خورشید به حرکت در آمدیم . از صبح کیلومترها راه رفته بودیم و اکنون تازه از کنار شهر خرمال عبور می کردیم و همچنان فرمانده از ما می خواست خسته نشویم و به حرکت خود با صلابت ادامه دهیم .

غروب خورشید نزدیک و نزدیکتر می شد و ما هم انگار بدنبال گرفتن خورشید بودیم و درست در امتداد آن در حرکت بودیم . نمی دانم چرا غروب خیلی دلگیری به نظرم رسید ولی خورشید یواش یواش محو شد و دل من هم از گرفتگی در آمد و تاریکی سیاهی را به ارمغان آورد و ظلمات همه جا را فرا گرفت .
ما همچنان در همان مسیر در حرکت بودیم و دیگر خسته نبودیم و انگار بدنمان تازه آماده شده بود. سکوت اطراف ما با صدای غرش توپخانه ها پر شده بود و کم کم به برد آتشبارهای دشمن رسیدیم و اطراف ما گلوله باران می شد .

شهید غضنفر اصل رکن آبادی ، حاج سید ابوالفضل هاشمی

همینطور که در ستون در حال حرکت بودیم نماز را در حال حرکت خواندیم که یکی از زیباترین نمازهای طول عمرم محسوب می شد . کم کم به دامنه کوهی رسیدیم که پر از سنگ های بزرگ بود و بعثی ها همچنان اطراف ما را به وسیله خمپاره می زدند و لحظاتی بعد آتش دشمن سنگین تر شد بطوریکه با فرمان فرماندهان بین قطعه سنگ های بزرگ پناه گرفتیم . اتفاقا جا ن پناه یا سنگرهای خوبی بود .
سوز سرما زیاد شده بود ولی اضطراب و مقداری ترس سرما را از یادمان برده بود صدای صوت و انفجار ها به نظم در آمده بود و گویا آهنگ زیبایی می سرایید .

سید ابوالفضل هاشمی در حال ضبط سکانسی از مجموعه فیلمهای دفاع مقدس

قرار بود ما جایگزین گردان حضرت معصومه شویم و به تدریج آنها از ارتفاع پائین می آمدند و ما دسته به دسته و گروهان به گروهان بالا می رفتیم . در این بین یکی از دوستان محله مان را دیدم که در حال برگشت بود و روحیه خوبی نداشت و موج انفجار گرفته بود ؛ تا ما را دید گفت همه رزمنده ها را قتل عام کردند علی هوشنگی شهید شده و پیکر مطهرش تو خط مونده و زار زار گریه می کرد . از ایشان خدا حافظی کردیم و از ارتفاع بالا رفتیم و درست در روی ارتفاع و میان سنگلاخ ها سنگر گرفتیم .

روبروی ما دشتی بود و یک ارتفاع بنام ریشن میان این دشت قرار داشت و هر کس مسلط بر ریشن می شد صاحب این منطقه بود و شب قبل عراقی ها این ارتفاع را از مبارزین ایرانی پس گرفته بودند.
ظاهرا قرار بود امشب از عراقی ها ریشن پس گرفته شود. در حال جابجایی خودم در سنگر بودم که دیدم یک قاطر که دهانه اش در دست یک نفر قرار دارد از سمت خط مقدم به سمت بالای ارتفاع می آمد و به ما نزدیک می شود .
خوب که آمد جلو زیر نور مهتاب چهره اش را شناختم آره درسته اون مرتضی بود ؛ مرتضی ارزه گر بلند شدم با او حال و احوال کردم . مرتضی رزمنده شجاعی بود که همیشه جبهه بود و در واحد تعاون رزمی اجساد شهدا را به عقب منتقل می کرد . گفتم مرتضی چه خبر؟
گفت یکی از این سه جنازه ی شهیدی که روی قاطره علی هوشنگی فرزند محمدعلی است ؛ علی برادر احمد هوشنگی بود که عملیات والفجر 8 در فاو شهید شده بود ؛ عجیب حالم گرفته شد .

شهید غضنفر اصل رکن آبادی ، حاج سید ابوالفضل هاشمی

مرتضی خدا حافظی کرد و از بین سنگلاخ ها با قاطر حمل کننده شهدا به سمت پشت جبهه حرکت نمود . من هنوز در حال و هوای علی هوشنگی بودم و خاطراتم را مرور می کردم به یاد شبی افتادم که با کلی دوندگی و خواهش و تمنا دوربین فیلمبرداری جور کردیم تا نیروهایی که اعزام می شدند به جبهه چند دقیقه ای مقابل دوربین صحبت کنند تا به یادگار بماند که هر چه منتظر شدیم علی هوشنگی نیامد . و من با موتور پایگاه بسیج رفتم درب خانه ایشان هر چی اصرار کردم و کلنجار رفتم علی حاضر نشد بیاید خیلی التماسش کردم و او با لبخندی به من فهماند که اهل این بازی های دنیا نیست .

سید ابوالفضل هاشمی در کنار بازیگران مطرح سینمای ایران

الله اکبر یه دفعه به خود آمدم دیدم درست در کنار ما فرماندهان عملیات لشکر و فرمانده گردان ما به اتفاق فرماندهان لشکر 7 ولی عصر مشغول طراحی عملیات فتح ریشن بودند ؛ صدای آنها به خوبی شنیده می شد و ما نا خود آگاه در جریان کل عملیات قرار گرفتیم و قرار شد رزمنده های 7 ولی عصر از سمت چپ ریشن را دور بزنند و بکشند بالا و پائین ارتفاعی که ما بودیم مانند بالی در کنار ریشن بود خاکریزی بود که به دست عراقی ها افتاده بود و لازمه موفقیت فتح ریشن گرفتن این خاکریز توسط گردان ما بود .

القصه گروهان آقای علی دنیادیده آماده حرکت شد و گردان لشکر هفت ولی عصر(عج) هم به فرمان فرماندهش که کنار ما ایستاده بود به سمت ریشن حرکت کردند . صدای بیسیم ها یک لحظه قطع نمی شد . ارتباط فرماندهان و هماهنگی بین نیروها لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد .

پس از ساعتی درگیری شدیدی در دامنه ریشن شروع شد . صدای انواع و اقسام سلاح ها معرکه ای به پا کرد . لحظه به لحظه خمپاره ای منفجر می شد . فریاد فرماندهان در گوشی بیسیم های پی آرسی بلند و بلند تر می شد و ما در جان پناه همه صحنه ها را می دیدیم . صدای الله اکبر یا زهرا فضای منطقه را شکافته بود .
هنوز ریشن سقوط نکرده بود . و تیربارهای دشمن به سمت پائین در حال شلیک بود و فشنگ های رسام میان قطار فشنگ نمایان بود .
پس از ساعتی درگیری شدید دیدیم تیربار دشمن که در ریشن قرار داشت خاموش شد و دیگر گلوله رسامی از آن خارج نشد و این علامت فتح ریشن بود . ریشن فتح شد و گروهان علی دنیادیده هم مثل برق و باد خاکریز دامنه ارتفاعی را که ما در آن مستقر بودیم فتح کرد .

حاج سید ابوالفضل هاشمی و برادرش شهید سید حسین هاشمی در نوجوانی

البته چند شهید و مجروح هم داده بودند ؛ حالا دیگر نزدیک صبح شده و هوا گرگ و میش بود . صدای انفجار ها فروکش کرد و خبر رسید گارد ریاست جمهوری عراق که متشکل از نیروهای زبده و ویژه عراقی بود و از جبهه جنوب آمده بودند ریشن را پس بگیرند. پاتک سنگینی را در خاکریز علی دنیا دیده آغاز کرده ند و گروهی از نیروها به کمک رفتند و پاتک خنثی شد ؛ هوا هم رفته رفته روشن شد.
هرچه خورشید بالاتر می آمد هوا گرمتر می شد و نزدیک ظهر گرما افزایش یافت . امکانات تدارکات به وسیله قاطرها رسید ؛ حول وحوش ظهر بود نمازمان را خواندیم و منتظر وضعیت جدید بودیم .

  

تاریخ 5 فروردین 1367 بود که حاج عباس حسینی فرمانده گردان آمد به سمت من و گفت بچه ها در خط نیاز به آب دارند شما یه گالن آب ببر به خط برسان ؛ گفتم چشم . گفت حتما کلاه آهنی هم سرت بگذار .من آماده حرکت شدم . گالن آب را روی دوشم گذاشتم چند قدم حرکت کرده بودم که ناگهان احمد غفاری نوا من را صدا زد و گفت من هم با شما می آیم ولی من مخالفت کردم و گفتم این گالن 20 لیتری وزنی ندارد و من نیاز به کمک ندارم ولی احمد قبول نکرد واصرار داشت بیاید . به هر ترتیب احمد همراه من آمد از یک شیار باریک به سمت دامنه ارتفاع حرکت کردیم مقداری که رفتیم دیدیم رفقا دارن چند اسیر را به عقب منتقل می کنند .

اسرای عراقی تا آب را دیدند ماء ماء شان بلند شد و تقاضای آب داشتند . چون این آب با مشقت و سختی فراوان به اینجا رسیده بود و کفرستیزان خودمان در خط مقدم تشنه بودند من مخالفت کردم و به احمد گفتم آب بهشان ندی ها بچه های خودمان واجب تر هستند ولی احمد که قلب مهربان و رئوفی داشت گفت گناه دارن و مقداری آب در داخل درب گالن به آنها دادیم و حرکت کردیم.
دیگر به قسمت کفی رسیده بودیم مقداری گالن آب روی دوش احمد بود و مقداری روی دوش من ظاهرا در دید مستقیم دشمن قرار گرفته بودیم چون شروع به زدن اطراف ما کردند.

خمپاره 81 و 120 میلیمتری صوت و صدایش قابل تشخیص بود و می توانستی برآورد محل فرود آمدن را داشته باشی آنقدر که بعضی را می گفتی رفت ایستگاه بعد و یا می توانستی تشخیص دهی که خیلی نزدیک است به اصطلاح سریع بخوابی زمین که ترکش نخوری . ولی خمپاره 60 چون سوت وعلامت نداشت خیلی نمی توانستیم واکنش نشان بدهی و اینجا هم با خمپاره 60 شروع کردند به زدن اطراف ما و هر چه جلوتر رفتیم گرای عراقی ها دقیق و دقیق تر می شد و فاصله چند متری ما را می زدند و خمپاره ها بطور ناگهانی در کنارمان منفجر می شد.

خمپاره ها یکی پس از دیگری در نزدیکی ما به زمین می خورد و ترکش ها از نزدیکی ما عبور می کرد. قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم هر لحظه ما را مورد هدف قرار دهند . به احمد گفتم این یک تیکه را سریع برویم . در همین حال و هوا یه دفعه یه خمپاره خورد در نزدیکترین نقطه به ما دود و خاک همه جا را پر کرد .

شهید غضنفر اصل رکن آبادی ، حاج سید ابوالفضل هاشمی

میان این گرد و خاک صدای احمد را شنیدم که گفت سیّد ترکش خوردم . گالن آب از روی دوش احمد به سمتی پرتاب شد و نگاه کردم دیدم احمد غفاری به زمین افتاده است .
پنجمین روز نوروز 1367 به چهره ی معصومش نگاه کردم دیدم زیر لبش مشغول گفتن شهادتین است و من هر چه بدن او را نگاه می کردم اثری از جراحت نمی دیدم تا بالاخره دیدم روی سفید ران پایش یک ترکش ریز خورده به اندازه یک نخود و خونی هم جاری نیست . پس از شهادتین دستش را گذاشت روی سینه اش و در حالی که نای برای سخن گفتن نداشت بصورت کلمه به کلمه و بریده بریده با احترام گفت السلام علیک یا ابا عبدالله و لحظه ای بعد به شهادت رسید .


من چون باورم نمی شد احمد به شهادت رسیده باشد شروع کردم به دادن تنفس دهن به دهن ولی فایده نداشت و احمد به شهادت رسیده بود . در دامنه ارتفاعی بسیار زیبا و سر سبز کردستان عراق شهیدی از نسل عاشورائیان در غربت به خیل یاران شهیدش پیوست و صدها رسالت و پیام را بر دوش ما به امانت گذاشت.
من شوکه شده بودم و در حالی که هنوز خمپاره ها می بارید گویا صدای هیچ چیزی را نمی شنیدم و لحظاتی مات و مبهوت مانده بودم فقط طی چند ثانیه همه این اتفاقات رخ داد .
تصمیم گرفتم ماموریت رساندن آب را که بصورت عجیبی باقی مانده بود را به سرانجام برسانم . بلند شدم و آب را به دوش گرفتم و به سمت خط حرکت کردم ؛ خط مقدم از دور پیدا شد و رسیدم به خط اولین نفری را که دیدم غضنفر اصل رکن آبادی(1345 – شهادت 2 مهر 1394 منا) بود که با قد بلندش در حالی که کلاهخود هم به سر داشت کلاشینکف به دوش پشت خاکریز ایستاده بود.

 

نزدیکتر که شدم دیدم چه اوضاعی است پشت خاکریز اجساد مطهر چند شهید را روی همدیگر گذاشته بودند تا در اثر برخورد ترکش ها و گلوله ها کمتر تکه تکه شوند خوب که به شهدا نگاه کردم دیدم جواد کرمانی مسئول یکی از دسته ها همچنین امیر بیطرفان معاون گروهان جزء شهدا هستند.
نسیمی بر چهره خون آلود و غبار گرفته شهدا می خورد و موی شهدا را به جنبش در آورده بود گویی به خوابی راحت و آرام رفته اند . خیلی زیبا بود دیدن شهدا ؛ ناخدا گاه یاد لبخند های زیبای امیر بیطرفان افتادم ؛ همیشه لبخند بر لبش بود .
نفسم در سینه حبس شد و دوست داشتم چشم از آنها بر ندارم که با انفجار خمپاره ها و عبور وز وز کنان ترکش ها در اطرافم به خود آمدم . آب را به رزمنده ها دادم و نگاهی به آن طرف خاکریز کردم سر و کله عراقی ها در حدود 100 متری پیدا بود . خلاصه باید بر می گشتم و پس از خوش و بشی با غضنفر رکن آبادی از همان مسیری که آمده بودم حرکت کردم به سمت بالا.

شهید احمد غفاری نوا

به محل شهادت احمد غفاری نوا رسیدم هنوز شهادت احمد را باور نداشتم . احمد آرام خوابیده بود در حالی که کمتر از یک ساعت پیش با چهره خندان در کنار من راه می رفت . اکنون او به شهادت رسیده و پیکر پاکش به زمین افتاده ؛ چشمانم پر از اشک بود و بغض گلویم را می فشرد و در ذهنم لحظات شهادت این شهید والامقام را مرور می کردم . سلام زیبایش به ارباب بی کفن به زیبایی شهادتش بیش از پیش افزود ؛ تلاش کردم از زمین جابجایش کنم و به عقب بیاورمش ولی به دلیل صعب العبور بودن دامنه ارتفاع امکانش نبود بناچار به تنهایی به عقب برگشتم .
هنوز بارش انواع خمپاره ها ادامه داشت. به نیروهای دسته که رسیدم از من سراغ احمد را گرفتند و من شرح ماوقع را تعریف کردم و آدرس محل پیکر احمد را به آنها گفتم و چند نفر رفتند تا این شهید عزیز را انتقال دهند. پیکر مطهر احمد غفاری نوا 17 ساله را برادران تعاون رزمی به معراج شهدا انتقال دادند و بعد در امامزاده ابراهیم(ع) قم خاکسپاری گردید .

من هنوز پکر بودم هوا رفته رفته تاریک شد و دستور حرکت به سمت خط مقدم رسید و ما به سمت خط حرکت کردیم در تاریکی هوا وارد خط مقدم شدیم . اجساد شهدا در تاریکی شب انتقال داده می شد و درگیری پراکنده ای در خط با دشمن ادامه داشت من تیربار را روی خاکریز گذاشتم و دقت کردم دیدم از داخل خاکریز پای یک جنازه عراقی بیرون است .
فرمانده هان اعلام کردند به احتمال زیاد صبح دشمن پاتک می کند.
من نوار فشنگ ها را چک کردم و لوله یدک تیربار را آماده و تمیز کردم فرماندهان از ما می خواستند مواظب باشیم و نکند به خواب برویم . البته انفجار گاه و بیگاه توپ و خمپاره در اطراف ما خواب را از سرمان می پراند . دم دمای صبح در حال چرت زدن بودیم که ناگهان با صداهای وحشتناک شبیه زوزه های گرگ که همه دشت را پر کرده بود و فضای رعب و وحشت از جا پریدم فریاد الله اکبر و بزنیدشان از طول خط شنیده می شد . عراقی ها در 40 -50 متری به سمت ما در حال پیشروی بودند.

فریاد بلندی گفت تیربارچی چکار می کنی بزنشون دیگه من تیربار را به کار انداختم و شروع به شلیک کردم . قطار قطار فشنگ به سمت دشمن روانه می کردم هوا روشن تر شد و دید ما بهتر بود و من با تعویض لوله تیربار که سرخ و گداخته شده بود و نزدیک ذوب شدن با جابجایی لوله یدک مشغول شلیک بودم تا همه با هم موفق شدیم دشمن عقب نشینی کند.
خبر آمد انتهای خاکریز رزمنده ها چند اسیر گرفته بودند . یکی از عراقی ها در میان جنازه ها خودش را به مردن زده بود که اسماعیل که از نیروهای پایگاه یک بود و در دبیرستان همکلاسم بود یه لحظه دیده بود پلک زده ؛ خوب که دقت کرده دیده بود هیچ جراحتی نداشته تا لوله کلاشینکف را روی پیشانیش می گذارد مثل برق گرفته ها می پرد بالا و کلی باعث خنده های دوستان شده بود . از شنیدن این موضوع خوب که هوا روشن شد معلوم شد چند نفر شهید و مجروح شدند.

در حدود 200 متری مقابل ما در شیاری دیدیم عراقی ها چند تا از نیروهای لشکر 7 ولی عصر(عج) را که در دامنه ریشن بودند اسیر کرده اند و در حال انتقال به عقب جبهه بودند . از فرمانده گردان تقاضا کردیم گروهی بروند و نجاتشان بدهند ولی فرمانده مخالفت کرد و گفت ممکن است مواضع مان را از دست بدهیم ؛ اجازه دهید تا فرصت مناسب پدید آید .
اکنون تشنگی و گرسنگی امان مان را بریده بود البته به دلیل بی آبی و اینکه مجبور بودیم با سنگ طهارت کنیم خیلی مایل به خوردن نبودیم باران شدیدی شروع به بارش کرد از شب تا صبح می بارید و صدای شر شر باران و رعد و برق لحظه ای قطع نمی شد سنگر مثل استخر شده بود .

پیکر مطهر شهید سید حسین هاشمی

جنگ هم در این ساعات تعطیل گردید و هیچ سر و صدایی به گوش نمی رسید . خیلی زود همه جا تبدیل شد به گل و لای . وقتی صبح شد ابرها رفتند و خورشید شروع به گرم کردن مجدد زمین و ما شد . تمام لباس های ما که گل آلود بود خشک شد و عجیب این بود که گل ها روی لباس های ما به رنگ سرخ و رنگ خون در آمده بود و شاید بخاطر رنگ خاک این منطقه بود . راه رفتن در گل و لای به دلیل سنگینی پوتین ها در اثر چسبندگی گل ها بسیار سخت و نفس گیر بود.

شهید سید حسین هاشمی

آرامش در خط برقرار شد . نیروها بسیار خسته بودند و توانشان تحلیل رفته بود خط تثبیت شد و زمزمه جابجایی و تحویل خط به گردان دیگر شنیده می شد . یکی دو شب بعد آمدند اعلام کردند صبح آماده باشید جابجا می شوید . دم دمای صبح خط را تحویل گردان امام حسن (ع)دادیم و به سمت عقب جبهه حرکت کردیم و با دسترسی به جاده های ایجاد شده برای خود روها به ماشین های تویوتا لنکروز رسیدیم و سوار شدیم . مسیر برگشت متفاوت بود و ما به سمت پاوه استان کرمانشاه حرکت کردیم.

در بین راه در ناحیه کوهستانی بین دو کوه آبشار زیبایی بود که پس از استراحت مختصر در این مکان به سمت پاوه و از آنجا به کرمانشاه رفتیم . مقداری منتظر اتوبوس شدیم فرمانده گردان صحبت مختصری کرد و یاد شهدا را گرامی داشت و از همه تشکر کرد و عملیات گردان را موفقیت آمیز دانست و اعلام کرد ماموریت گردان مالک اشتر به پایان رسید و تمام نیروها پایانی دریافت نمایند .

جای شهدا خیلی خالی بود و سلحشوران هیچکدام دل و دماغی نداشتند و پس از ساعاتی اتوبوس ها آمدند و به سمت قم حرکت کردیم . در اتوبوس تا روی صندلی نشستیم از فرط خستگی سریع خوابم برد و وقتی چشمم را باز کردم نزدیکی های قم بودیم. و آنها که رفتند برنده هایی بودند که با شهادت پاداش خود را گرفتند.

اتوبوس وارد شهر قم شد و پس از گذشتن از چند خیابان در نزدیک حرم توقف کرد از اتوبوس پیاده شدیم سه چهار هفته ای بود هیچ نامه ای برای خانواده ام نفرستاده بودم و مطمئن بودم خیلی نگران شده اند . مردمی که ما را می دیدند با تعجب به ما نگاه می کردند چهره های سوخته ، موهای ژولیده و خاکی و لباس هایی که آثار گل و لای و خون رویش بود . سوار تاکسی شدیم و سر محله پیاده شدیم هنوز وارد محل نشده بودیم که اطرافمان را مردم محل گرفتند . همه با تعجب به من نگاه می کردند و باورشان نمی شد من زنده باشم آخه علی هوشنگی که جنازه اش آمده بود شایعه شده بود یکی دیگر از برادران شهدای محل تو عملیات والفجر ده شهید شده و همه فکر می کردند آن نفر من هستم .


با سلام وصلوات وارد محل شدیم مردم که ما را می دیدند خیلی خوشحال می شدند و من را می بوسیدند و خدا را شکر می کردند که سالم از جبهه برگشتم . شور و حالی در محل بپا شد من وارد کوچه مان شدم و همسایه ها همه از منازل خود خارج شده بودند.
همه با من حال و احوال می کردند تا رسیدم دم منزل هرچه زنگ زدم کسی در را باز نکرد . با خود گفتم یعنی چه اینا کجا هستن ؟

                           

مزار مطهر شهید سید حسین هاشمی در گلزار شهدای قم              سنگ یادبود شهید هاشمی در گلزار شهدای نراق

پس راه افتادم بسوی خانه خواهرم که چند کوچه آنطرف تر بود در بین راه دیدم خواهرم داره می آید سمت خونه ما . ظاهرا یکی رفته بود زوتر به خواهرم خبر داده بود که برادرت از جبهه برگشته . خواهرم مرا در آغوش گرفت و خیلی خوشحال شد ؛ اشک شوق و شادی در چشمانش حلقه زد .
سراغ پدر و مادر را گرفتم که گفت غلامعباس کریمی فرزند حسین(پسر دختر عمویم ) که تاریخ 26 اسفند 1366 در حلبچه عراق شهید شده برایش در الیگودرز مراسم گرفته اند و همگی رفته اند تا با خانواده ی شهید همدردی کنند .

سلحشوران شهر نراق از رزمنده دلاور حاج سید ابوالفضل هاشمی فرزند سید ماشاآلله کمال تشکر و قدردانی را می نماید . همواره پیروز باشی .


۹۵/۰۳/۱۶
سلحشوران شهر نراق

نظرات  (۷)

۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵ موسوی شورا
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت جناب سید ابوالفضل هاشمی بزرگوار و خانواده شریف هاشمی
خدمت آقای محمد اوضایی نیز عرض ادب و احترام دارم و تشکر میکنم بابت جمع اوری و درج مطالب اقای هاشمی
آرزوی صحت و سلامتی دارم خدمت مادر بزرگوارش و همچنین خانواده هاشمی و التماس دعای خیر
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۳ مرتضی علی آقایی
از سرو سامان خود بگذشت در راه خدای
وه چه خوش بخشیده میهن را سرو سامان شهید

زنده ماندن یاد وخاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.از زحمات ارزشمند شما در این رابطه صمیمانه سپاسگزارم. درود و سلام خدا بر همه شهیدان خاصه شهید هاشمی نراقی.اجرتان با سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین جناب آقای عضایی.
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۲ مهدی احمدی
سلام و عرض ادب و احترام
خسته نباشید می گم به شما که با صبر و حوصله زیاد و با دیدی روشن فکرانه به جمع آوری اطلاعات ارزنده در ارتباط با همشهریان نراقی می پردازید.
خدا قوت و دست مریزاد دارید
با احترام و سپاس
احسنت به آقاى اوضاعى
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۱ محمدرضا وثوقی
با سلام و عرض ادب و احترام
جناب آقای سید ابوالفضل هاشمی عزیز و بزرگوار
یادگار آن روزهای پر فراز و نشیب و سالهای طلایی دفاع مقدس، بنده خواهر زاده شهید احمد غفاری نوا هستم
اگر افتخار بدهید و بنده رو لایق بدانید میخواهم یک مستند از رزم شجاعانه شما و دایی شهیدم بسازم
در صورت رویت این پیام بعنوان یک برادر کوچکتر از شما تقاضا دارم که بامن تماس بگیرید ، باید حتما زیارتتان کنم
آرزوی سلامتی و بهروزی برایتان دارم
محمدرضا وثوقی کوچک شما
09351514745 شماره تماس
@mrvosoughi.m آی دی اینستاگرام
پاسخ:
سلام جناب آقای محمد رضا وثوقی
درود بر شما و دایی شهیدتان احمد غفاری نوا



حاج سید ابوالفضل هاشمی برادر شهید سید حسین هاشمی اهل شهر نراق
09121331623
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۰ علیرضاجمشیدی
سلام شهید احمد غفاری نوا دایی اینجانب بود و وقتی خاطرات شما را برای مادرم میخواندم بغض گلویم را گرفته بود نمیتوانستم بخوانم باران اشک به چشمان مادرم امان نمیداد به هر حال ممنون از شما که برای ما خاطرات دایی عزیز مان را زنده کردین هر کس که از این دنیا رخت بربست و بشهادت رسید دعوت نامه از خود خداوند متعال داشتند وبه سمت خدای خود شتافتند بدا به حال ما که جا ماندیم اکنون که 32 سال از شهادت دایی عزیزم میگذرد انگار همین دیروز به شهادت رسیده است ما هیچ وقت یاد تو را فراموش نکرده ایم و یادش را زنده نگه داشتیم از خداوند متعال میخواهم شهادت را نسیبم بگرداند تا هر چه زودتر در کنار دایی شهیدم و دیگر شهدا باشم آمین
پاسخ:
سلام جناب آقای محمد رضا وثوقی
درود بر شما و دایی شهیدتان احمد غفاری نوا



حاج سید ابوالفضل هاشمی برادر شهید سید حسین هاشمی اهل شهر نراق
09121331623
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۰ علیرضاجمشیدی
سلام شهید احمد غفاری نوا دایی اینجانب بود و وقتی خاطرات شما را برای مادرم میخواندم بغض گلویم را گرفته بود نمیتوانستم بخوانم باران اشک به چشمان مادرم امان نمیداد به هر حال ممنون از شما که برای ما خاطرات دایی عزیز مان را زنده کردین هر کس که از این دنیا رخت بربست و بشهادت رسید دعوت نامه از خود خداوند متعال داشتند وبه سمت خدای خود شتافتند بدا به حال ما که جا ماندیم اکنون که 32 سال از شهادت دایی عزیزم میگذرد انگار همین دیروز به شهادت رسیده است ما هیچ وقت یاد تو را فراموش نکرده ایم و یادش را زنده نگه داشتیم از خداوند متعال میخواهم شهادت را نسیبم بگرداند تا هر چه زودتر در کنار دایی شهیدم و دیگر شهدا باشم آمین 09123517300
پاسخ:
سلام جناب آقای محمد رضا وثوقی
درود بر شما و دایی شهیدتان احمد غفاری نوا



حاج سید ابوالفضل هاشمی برادر شهید سید حسین هاشمی اهل شهر نراق
09121331623

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

هدایت به بالای

folder98 facebook