سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

شهر نراق زادگاه علامه ملا محمد مهدی نراقی و ملا احمد نراقی (فاضلین نراقی)
بیش از 100 نفر از مشاهیر نامدار دارای جمعیت سه هزار نفره در مقطع 8 سال دفاع مقدس دارای 180 رزمنده بوده و علاوه بر آن 8 آزاده و 100 جانباز(مجروح)و 80 شهید تقدیم آرمان های میهن اسلامی نموده است.


بایـگـانی
آخـریـن مـطـالـب

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/dfhjfhmxfhm.jpg

 


بهمن 1362 و در مقطع عملیات خیبر تعدادی از بسیجیان شهر نراق به جبهه اعزام شدیم . از تهران به اندیمشک با قطار عزیمت کردیم . در مسیر راه نراقی ها دور هم جمع شدیم و تخمه و آجیل ها را خوردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم . به جای شش نفر هشت نفر از جمله حسین کرباسی غلامحسین ایزدی فرزند رمضاناکبر قجری محمد قجری فرزند علی علی اکبر اسماعیلی در کوپه خوابیدیم.

علی اکبر اسماعیلی رفت بالای کوپه و روی نرده های فلزی دراز کشید . دم دمای صبح به یکباره احساس کردیم قطار به کوه خورده و یا انفجار صورت گرفته و یا بمباران هوایی شدیم و شبیه به این شد که زیر آوار گرفتار شدیم .
سراسیمه برخاستیم ؛ چراغ کوپه را روشن کردیم و دیدیم علی اکبر اسماعیلی در هنگام خواب از بالا به پائین سقوط نموده و دقیقا تمام رزمنده ها را دم پر نموده بود . خودش نیز بدتر از همه ما ترسیده بود .
از سر و صدا رزمنده های دیگر نراق در کوپه مجاور نیز برای کمک آمدند و وقتی دیدند اتفاق مهمی رخ نداده و از ماجرا مطلع شدند حالا نخند کی بخند . پادگان دوکوهه که رسیدیم هنوز صدای خنده های دوستان به گوش می رسید.

 

 

 مح
مد قجری فرزند علی اهل شهر نراق 27/09/1390

 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۴
سلحشوران شهر نراق

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/sfjfjfj.jpg

 

زمستان 1362 میلاد رسول اکرم(ص) و هفته وحدت بود . تعدادی از رزمندگان نیز برای مرخصی و استراحت از جبهه به شهر نراق بازگشته بودند . مقرر شد مراسمی در مسجد جامع گرفته شود . جانباز حسین حیدری فرزند محمدعلی زودتر وارد مسجد شده و مهر نماز را روی بخاری داغ کرده و دقایقی بعد حاج اسدالله کمالی فرزند ابراهیم وارد مسجد می شود . حسین رو به حاجی کرده و ایشان را نزد خود فرا خوانده و کنار هم می نشینند و سجاده را به احترامش پهن می کند . نماز آغاز می شود. به محض اولین سجده صدای اوه اوه حاج اسدالله درآمده و از ناچاری نمازش قطع شده و رو به سمت حسین کرده و فریاد می زند گور بابایتان با این هفته وحدتتان.

به نظر شما بعد از این ماجرا برای حسین و نمازگزاران چه اتفاقی رخ داده است ؟

 
حسین حیدری فرزند محمدعلی اهل شهر نراق 14/09/1390

 

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۱
سلحشوران شهر نراق

 http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/hlll.jpg

 

 

دی ماه 1365 هنوز عملیات کربلای پنج شروع نشده بود . رزمندگان شهر نراق در کانکس های معروف در انرزی اتمی آبادان استقرار و مترصد فرصت برای حمله به نیروهای ارتش عراق بودیم . تجهیزات انفرادی به در و دیوار آویزان بود . بعضی ها نشسته و عده ای دراز کش در حال استراحت بودیم .

من به دوستان گفتم حالا خوبه این کلاهخود بیافتد و صاف به فرق سر من بخورد . حرف هایم تمام نشده بود که کلاهخود سنگین و آهنی بر ملاج من فرود آمد و از حال رفته و غش کردم . ده دقیقه بعد که به هوش آمدم دیدم همه بدن و لباس هایم خیس است . از بس بسیجیان نگران شده و آب روی سر و صورتم ریخته بودند . حالا ناراحتی دوستان برطرف شد و جایش خنده های طولانی جایگزین گردید . خودت نراقی های شوخ طبع و خنده رو آنهم از نوع بسیجی اش را که می شناسی.

 

 
جانباز سید حسین جوادی فرزند سید ماشاءالله اهل شهر نراق 1390/09/27

 


۰ نظر ۲۸ آذر ۹۰ ، ۲۳:۵۵
سلحشوران شهر نراق

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/sadusdtustuj.jpg

 

 

اسفند 1363 در عملیات بدر خسته و بی رمق شده بودم . ظهر بود ؛ نماز خواندم و آمدم تو سنگر خوابیدم . توپ و خمپاره های مداوم نیروهای عراقی نیز کارگر نیافتاده بود و ظهر روز بعد از خواب بیدار شدم . به قول نراقی ها سیر خوابیدم .
نگو دشمن هم از عدم حضور من سو’ استفاده کرده و پاتک سنگینی در هورالهویزه به رزمندگان ایران زده بود .
 

 علی عباسی فرزند غلام محمد از شهر نراق15/09/1390

 

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۰ ، ۲۳:۵۴
سلحشوران شهر نراق

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/gyucfyuxfy.jpg

 

 

عملیات بدر مورخ 20/12/1363 انجام گرفت و جبهه نیاز به نیرو پیدا کرد . تاریخ 29/12/1363دقیقا شب عید نوروز من و سید عباس باشی فرزند سید میرزاآقا ، سید مهدی موسوی فرزند سید احمد، اصغر قاسمی اهل خاوه اردهال و عده ای دیگر به جبهه اعزام شدیم و در خط پدافندی محور طلائیه استقرار یافتیم . گروهان ما خط مقدم بود و تا نیروهای عراقی ها حدوداً 300 الی 400 متر فاصله بیشتر نداشتیم . فرمانده گردان و گروهان های دیگرتقریباً با 5 کیلومتر عقب تر در سنگر ها حضور داشتند. روزی همراه با فرمانده گروهان حمید رضا هدایتی اهل اراک با موتورسیکلت تریل برای دریافت اخبار و برنامه ها به طرف سنگر فرماندهی در حال حرکت بودیم و با سرعت می رفتیم . ناگهان موتور از حرکت ایستاد و متوقف شدیم وقتی بررسی کردیم دیدیم زنجیر چرخ افتاده است . در همان زمان 50 متر جلوتر چند گلوله کاتیوشا و توپ اصابت کرد که اگر با همان سرعت می رفتیم و موتور خراب نمی شد دقیقاً گلوله ها بر ما اصابت می کرد و شربت شهادت می نوشیدیم که این سعادت نصیب ما نشد و متوجه شدیم که شهادت لیاقت می خواهد و خداوند تبارک وتعالی شهدا را انتخاب و گزینش می کند و ما از این انتخاب محروم و بی نصیب ماندیم .


 
سید مظفر موسویان فرزند سید غضنفر اهل شهر نراق 22/09/1390

 


۰ نظر ۲۶ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۴
سلحشوران شهر نراق

 

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/zfhsfggg.jpg

 


سی سال پیش در آذر ماه 1360 من پنج ساله بودم . پدرم حاج مسلم مرادی از شهر نراق برای بازدید مناطق جنگی و ملاقات با رزمندگان اسلام به جبهه محمدیه دارخوین در جاده آبادان رفته بود و از قضا عبدالله محمودی از همین جبهه برای مرخصی به نراق آمده بود . آنها در همسایگی ما در جنب آب انبار پایین سکونت داشتند .همان روزها ایشان را دیدم و گفتم عمو عبدالله از بابام چه خبر داری؟

او جلوی پایم زانو زد و پیشانی ام را بوسید و دست تفقد بر سرم کشید و گفت:

بگذار دست یتیمی بر سرت بکشم چون پدرت دیگر بر نمی گردد

ماجرا را به مادرم گفتم که گفت ناراحت نباش دوستان پدرت شوخ طبع و مرگ در نزد آنها بی ارزش است .
سه ماه بعد عبدالله محمودی فرزند علی در عملیات فتح المبین در تاریخ 2/1/1361 به شهادت رسید و پدرم در غم او و دوستان دیگرش مدت ها گریان بود

.

غلامرضا مرادی فرزند مسلم از شهر نراق 01/09/1390


 


۰ نظر ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۱
سلحشوران شهر نراق

 


http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/dfyufyujf.jpg

 

 

 

آبان 1360 اولین اعزام من به جبهه محمدیه دارخوین بود . بیست و پنج نفر از سلحشوران شهر  که بیشتر آنها هسته موسس بسیج شهر نراق بودند و بعدا اکثرا در عملیات ها به شهادت رسیدند . من 15 سال بیشتر نداشتم و شب ها که نوبت نگهبانی ام فرا می رسید ماهی ها در رودخانه کارون که تنها مرز حائل بین ما و عراقی ها بود بالا و پایین می پریدند و راستش از این صداها و صدای امواج می ترسیدم.

موضوع را به فرمانده دسته برادر علی اکبری اهل خمین مطرح کردم . او هر چه دلداری می داد که صدایی نیست من آرام نمی شدم . تا اینکه گفت اگر این بار آن عراقی ها از روی آب به جلو آمدند به سمت آنها رگبار ببند . من اینکار را کردم و ترسم ریخت و متوجه شدم عراقی ها واقعا جلو نمی توانند بیایند ولی درایت فرمانده در آرام کردن من بی نظیر بود .
چند روز بعد آیت الله صادق خلخالی برای بازدید جبهه و ملاقات با رزمندگان به جبهه محمدیه دارخوین آمد و من که در بستن رگبار مهارت پیدا کرده بودم گفتم ایشان را بترسانم . دو سه رگبار به سمت عراقی ها شلیک کردم که آنها نیز پاسخ دادند و باعث شد رزمندگان دور آقای خلخالی از فضای باز توی سنگرها بروند.

بعد من هم به آن سنگر رفتم و رزمنده ها به شوخی به آقای خلخالی گفتند بیا برویم آن سوی رودخانه کارون و فرماندهان عراقی را به خاطر تهاجم به ایران اعدام کن و او بلافاصله به شوخی جواب داد اجازه بدهید اعدام این طرف تمام شود نوبت به آنها هم می رسد. راست گفت چون صدام حسین رئیس جمهور عراق در تاریخ 09/10/1385 به اتهام جنایت علیه بشریت به دار مجازات آویخته شد.

 

آزاده جانباز حاج احمد ابوالحسنی فرزند عزت الله اهل شهر نراق 13/09/1390

 


 


۰ نظر ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۱
سلحشوران شهر نراق

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/dtujzjjjjk.jpg

 

 

اسفند 1363 در عملیات بدر ترکش به سرم اصابت کرد و خون زیادی از من رفت . مطمئن شدم که شهید شده ام و جنازه ام را انتقال می دهند تا تشیع و در گلزار شهداء نراق به خاک می سپارند .لذا دراز کش شدم و چشمانم را بستم شبیه به اینکه خوابیده ام. صدای رزمندگان را می شنیدم و با خود فکر می کردم که شهید زنده است و صدا را می شنود.
به آرامی چشمانم را باز کردم دیدم اطراف من چند نفر مجروح افتاده و بقیه در حال رزم با دشمن هستند. و باز در ذهنم گفتم که خوب شهید زنده است و می تواند ببیند.

اینبار نشستم و همه چیز را به خوبی حس می کردم و با خود گفتم شهید که نمی نشیند و راه نمی رود و فهمیدم شهید نیستم بلکه مجروح شده ام.

 

 

هادی ایزدی فرزند عباس از شهر نراق 15/09/1390

 


۰ نظر ۲۲ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۶
سلحشوران شهر نراق

 


http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/ztuyu.jpg

 

 

 

سه ماه حضور بیست و پنج نفر از سلحشوران شهر نراق در پاییز سال 1360 در جبهه محمدیه دارخوین در جاده آبادان خاطرات بسیاری بر جای گذاشته است.

شیطنت های حسین نباتی و دوستانش تمامی ندارد . بسیجی قبراق اهل شهرستان محلات وارد یکی از سنگر های شور و شعف نراقی ها می شود.

حسین قیف مشهورش را از کنار سنگر می آره و در زیر کش شلوار و به قول نراقی ها بالا بنگا فرد می ذاره و می گه سرت را بالا نگه دار و بعد اگه تونستی این دو قرونی را از روی سرت داخل قیف بیاندازی . آنگاه دو تا جوزه قند جایزه داری .
فرد همینکه اولی را خارج از قیف می ندازه تا بره دومین مرحله را تمرین کنه که یکباره یک پارچ آب توی قیف و نهایتا شلوارش خالی شده و صدای خنده دوستان آن سوی رودخانه خروشان کارون  ، عراقی ها را نیز متعجب می کند .

 

 


بسیجی از شهر نراق 08/08/1390

 


۰ نظر ۲۱ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۶
سلحشوران شهر نراق


  http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/dghjkdgfhk.jpg

 

 

 

اواخر اردیبهشت سال 1361 بود . پدرم قرار بود صبح زود با حسین نباتی از شهر نراق به جبهه بروند. شب ساعت دو بامداد بابام بلند می شود و بلند بلند نوحه می خواند و به سینه می زند و می گوید" سوی دیار عاشقان به کربلا می رویم" . و داشته از در منزل خارج می شده که مادر و برادرم از سر و صدای ایشان از خواب پریده اند و جلوی او را می گیرند و می گویند مسلمان چه بر سرت آمده و کجا می روی ؟ حاج مسلم همچنان که بر سینه می زده می گوید به گلزار شهدای نراق می روم .
ایشان را آرام کرده و به جایش بر می گردانند و مجددا به خواب می رود .صبح که ساکش را بر می دارد تا خداحافظی و حرکت کند داستان چند ساعت قبل را برایش می گویند و او باور نمی کند و عنوان می کند والا چیزی متوجه نشده ام. شما هم سعی کنید صدایش را درنیاورید برامون دست می گیرند .

 

 

غلامرضا مرادی فرزند مسلم اهل شهر نراق 01/09/1390


۰ نظر ۲۰ آذر ۹۰ ، ۲۳:۵۵
سلحشوران شهر نراق

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/zxfhzdh.jpg

 

 

سال 1360 مقابل بسیج شهر نراق نگهبان بودم . دیدم مهدی عباسی فرزند غلام محمد از سمت امام زاده سلیمان و از بالای قبر شهید احمد ابراهیمی خرامان خرامان به سمت داخل بسیج آمد.احوالپرسی کرد و گفت ما هم باید برویم و نیاز است برای قبر و قیامت خودمان کاری بکنیم .

چند ماه بعد در تاریخ 2/1/1361 در عملیات فتح المبین با هدیه کردن خون پاکش آخرتش را تضمین نمود .

 

 


علی محمد صادقی فرزند اسماعیل اهل شهر نراق 04/09/1390

 


۰ نظر ۱۹ آذر ۹۰ ، ۰۰:۱۶
سلحشوران شهر نراق

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/mfyc.jpg

              قاسم آحسینی فرزند رضا

 

 

آذر ۱۳۶۰ بالغ بر بیست و پنج نفر از سلحشوران شهر نراق پس از حصر آبادان در جبهه محمدیه دارخوین در جاده آبادان حضور داشتند .

رزم و راز تمام شده بود .

نیاز به انبساط خاطر بود .

قاسم آحسینی فرزند رضا و محمد رضا رمضانی انتخاب شدند .

قاسم تو سنی ازت گذشته چرا زن نمی گیری ؟

آخه کیا بگیرم اینم تو این شرایط جنگ .

محمد رضا رمضانی یک خواهر مومن و قشنگ داره می خواهی باهاش صحبت کنم وقتی نراق رفتیم بریم خواستگاری.

آخه زشت نیست تو عالم رفاقت ؟

نه بابا محمد هم خوشنود می شه .

اواسط بهمن ۱۳۶۰ قاسم جعبه شیرینی به دست می ره منزل خانم نیره قاسمی و حاج غلامعلی رمضانی .
دوستان هم که از قبل برنامه ریزی کرده بودند شیرینی ها را می خورند و یکی از دوستان در چادر زنانه وارد می شه و قاسم به احترامش بلند می شه و خنده دوستان قضیه را لو می دهد که ای بابا محمد رمضانی اصلا خواهری ندارد .
سه ماه بعدتاریخ 2/3/1361 محمدرضا رمضانی فرزند غلامعلی طی عملیات بیت المقدس در جبهه خرمشهر به شهادت می رسد و قاسم هر شب جمعه بر سر قبر شهید خاطره ها را مرور می کند و در فراق محمدرضا گریان می شود .


با تشکر از وبلاگ شهر من نراق 11/09/1390

  


۰ نظر ۱۱ آذر ۹۰ ، ۲۳:۵۴
سلحشوران شهر نراق

هدایت به بالای

folder98 facebook