سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

شهر نراق زادگاه علامه ملا محمد مهدی نراقی و ملا احمد نراقی (فاضلین نراقی)
بیش از 100 نفر از مشاهیر نامدار دارای جمعیت سه هزار نفره در مقطع 8 سال دفاع مقدس دارای 180 رزمنده بوده و علاوه بر آن 8 آزاده و 100 جانباز(مجروح)و 80 شهید تقدیم آرمان های میهن اسلامی نموده است.


بایـگـانی
آخـریـن مـطـالـب

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

نراق بخشی از دلیجان در استان مرکزى به شهر مشاهیرخیز و علم و ادب مشهور است. به یکی از یکصد مشاهیر دیگر شهر نراق می پردازیم: 

آیت الله آقامهدى فاضل نراقى فرزند ابوتراب بن حاج میرزافخرالدین نراقى بن ملا محمد مشهور به عبدالصاحب بن ملا احمد فاضل نراقى از علماى مبرز می باشد.

عالم شیعه شیخ مهدى معروف به فاضل نراقى, یکی از نوه هاى علامه ملا احمد  نراقى و از عالمان بزرگ معاصر بود. 
وى در بیت علم و عمل متولد شد و پس از طى مقدمات تحصیل به همراه آیت الله حاج رضا مدنى فرزند ملاعبدالرسول  وارد حوزه علمیه  قم شد و به درجه اجتهاد نایل گردید. سپس به کاشان بازگشت و در مسجد گذر باباولى به اقامه جماعت و تدریس علوم دینى  پرداخت.

عالم بزرگ آقا مهدى فاضل نراقى بن میرزا ابوتراب نراقى از شاگردان حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى بنیان گذار حوزه علمیه قم و آیت الله حاج محمدرضا نجفى  (مسجدشاهى) و از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم اجازه  اجتهاد داشت.

معظم له علاقه وافر به نراق و زادگاه نیاکانش داشت . وى سال ١٣٢٢ هجرى قمرى متولد و زودهنگام در ۴١ سالگى سال ١٣۶٣ هجرى قمرى دارفانى را وداع گفت.
از زمان رحلت این مجتهد و عالم ربانى  ۷۵ سال می گذرد.


منابع: 

کتاب گلشن ابرار جلد ۶ صفحه 280

و
کتاب علما و دانشمندان کاشان صفحات ٧٧٢ و ٧٧٣
و
کتاب تلخیص مرصادالعباد و چند مقاله صفحه ١٩٣

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۲
سلحشوران شهر نراق

به گزارش سایت سلحشوران شهر نراق ؛ در یکی از روزهای زیبای آذر 1372 رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله سید علی خامنه ای در همسایگی بیت خود در خیابان ولیعصر(عج) تهران به ملاقات خانواده معزز شهید مهدی قیومی مُشَرّف گردید .

مهدی قیومی سال 1349 در شهر تهران پایتخت ایران متولد شد . پدرش حاج سلطانعلی قیومی فرزند اسدالله اهل جوشِقان قالی از بخش قَمصر شهرستان کاشان استان اصفهان و مادرش بتول ماندنی فرزند حسین اهل شهر نراق از توابع دلیجان استان مرکزی می باشند .

 

* حاجیه خانم بتول ماندنی مادر بزرگوار شهید در خصوص ملاقات با رهبر معظم اظهار داشت :
عصر اواخر پاییز سال 1372 بود که رهبرمان آیت الله خامنه ای وارد منزلم شد . چون همسرم سال 1369 فوت نمود مسئولیت استقبال بر عهده من و فرزندانم بود .

بیشتر از هر چیز خوشحال بودیم که وجود نازنین رهبرمان و قدوم مبارکش در منزل ما قرار گرفته است . معظم له نیز احترام بی شائبه ای به ما و مهدی شهید 16 ساله و جگر گوشه ام داشت . این روز یکی از روزهای خاطره انگیز زندگی ما و فرزندانم می باشد که هر از گاهی به ذکر آن می پردازیم .

* خانم بتول ماندنی در خصوص سجایای اخلاقی فرزند شهیدش مهدی قیومی افزود:

مهدی آخرین فرزندم و پنجمین پسرخانواده است . بر این اساس موقع حرکت به جبهه گفت :
مادر بگذار من که فرزند پنجم تو هستم، خمس دارایی ات شوم . ترا به خدا مرا به خدا هدیه کن !
من مهدی را بعد از شهادتش بیشتر شناختم . قناعت، صرفه جویی و دراوج جوانی بی توجّه به تجملات از اخلاقیاتش بود .

اوّلین روزی که از منزل قبلی به این خانه آمدیم شب اول ماه رمضان بود و مهدی 9 سال داشت ، گفت مامان اگه من را از خواب بیدارنکنی بی سحری روزه می گیرم فلذا سحرهای ماه مبارک رمضان بیدارش می کردم .
مهدی بسیجی بود و بعد از یک ماه آموزش فشرده آماده ی اعزام به جبهه شد و در خصوص آموزش اعتقاد داشت هر چه اینجا عَرَق بیشتر بریزیم در جبهه خون کمتری ریخته می شود . و چون سن او 15 سال و 5 ماه بود با مشکل روبرو گردید فلذا خود را متولد 1348 معرفی کرد تا هم به جبهه برود و هم در خطوط مقدم مقابل دشمن بعثی قرار بگیرد .

او تنها 20 روز در جبهه بود و در لشکر 27 محمد رسول الله(ص) گردان حبیب ابن مظاهر سازماندهی شد و تاریخ 10 اسفند 1365 طی عملیات غرورآفرین کربلای 5 در جبهه شلمچه خرمشهر استان خوزستان به شهادت رسید .
نحوه شهادت مهدی، با قرارگرفتن یکی از پاهایش روی مین ازمچ قطع می شود و هنگام حمل او به عقبه خط برای مداوا یکی از فشنگ های تیربارچی نیروی ارتشی متجاوزعراق وارد گونه ی او می شود دندان ها را می شکند و ازطرف دیگر سَرخارج می شود و همین امرعامل شهادت او می شود .

هنگام تشییع پیکر مطهر او جمعیت زیادی همراه ما ازمسجد شیشه(مرحوم رضا شیشه) او را مشایعت نمودند و نهایتا در قطعه 29 ردیف 54 شماره 10 در کنار سایر شهدای دفاع مقدس در بهشت زهرا(س) تهران خاکسپاری گردید .
کوچه منزل ما در خیابان ولیعصر تهران - بالاتر از چهار راه سپه به نام دهقان بود که پس از شهادت دلبندم به نام شهید مهدی قیومی مزیّن و تغییر نام یافت .

به حرمت ما و ایثارگری های شهید در زادگاه بنده نیز سنگ یادبودی به نام مهدی قیومی در گلزار شهدای شهر نراق نصب گردید که ممنون متولیان امورهستم .

* شهید مهدی قیومی فرزند سلطانعلی وصیتنامه ندارد فلذا فرازی از زندگینامه اش به قلم خانم سیده محیا علیخان در کتاب " صحیفه عاشقان نور " که به زندگینامه و وصیتنامه شهدای نراق اختصاص دارد چاپ گردیده که به آن اشاره می گردد:

شهید مهدی قیومی درسال 1349 دریک خانواده زحمتکش درتهران چشم به جهان هستی گشود، او مراحل کودکی را در دامن پدر و مادری دلسوز، متدیّن و مذهبی تربیت یافت . درمرحله نوجوانی ضمن شرکت در کلاس درس، در مدرسه عشق نیز ثبت نام نمود و با عاشقان مخلص و بی ادعای حضرت امام خمینی(ره) درپایگاه بسیج مسجد شیشه (مرحوم رضا شیشه) انس گرفت و درس ایثار و شهادت را به خوبی ازهمرزمان آموخت تا اینکه با اصرار توانست رضایت اعزام به جبهه را ازخانواده بگیرد و به جمع رزمندگان اسلام بپیوندد.

وی توانست ندای هل من ناصرینصرنی حسین زمان خود را به اهداء جان خود به زیبایی پاسخ دهد. آری او همانند دیگرشهداء یکی ازفرزندان راستین مولایش بود، سَر را به عاریت حق در نبرد داد و دندان ها را بهم فشرد، گویی سَد سَدید تاریخ نیزجلودارش نبود .
مهدی قیومی هنوز 16 سالش تمام نشده بود، اما چه باک که عاشقان از خود سَرندارند که ببازند عاریتی است، گرفته اند و باز پس می دهند. همزمان با پدر رهسپارجاده های نورانی ابدیت شد و طریق بیداری پیمود و شب کجاست که بتواند پنجه در پنجه ی خورشید گذارد ؟

ازکوچه های فقرو نداری برخواسته بود، بالا بلند در راه گام می زد، کم می شود که آدم به این سن چنین ساخته شده باشد.
به کوه نورماند حجله ی تو
سرود عشق خواند حجله ی تو
سکوت کوچه ی خاموش ما را
به آتش می کشاند حجله ی تو
چه پرواز زود هنگامی داشتی ای پرستوی سرخ
ازپروبال خونین تو تا همیشه گل سرخ می ریزد برسرما


از من خواسته اند تا زندگی نامه ای برای شهید مهدی قیومی بنویسم. ابتدا به خلوتی پناه بردم اما هرچه اندیشیدم بهره ای نداشت. پس دوره افتادم و ازهمه درباره ی او پرسیدم، بازآنچه می شنیدم کافی نبود. پس چه باید می کردم؟ چند بارقلم را ازکاغذ دورکردم و حتی تصمیم گرفتم ننویسم، اما چنین کاری هم درست نبود. شما بگویید چاره ی من چه بود؟

آخر من برای کسی که از بَس کم زیسته گویی نزیسته چه باید می نوشتم؟ آخرمن برای کسی که فقط 16 سال عمرکرده که عمر"بازی" برخی هم نمی شود چه باید می نوشتم ؟ آخرمن برای شهیدی که از بَس متواضع بود حتی خانواده اش هم ازخدمات او بی خبرهستند چه باید می نوشتم؟
این سؤال و سؤال ها را که ازشما کردم از خود شهید هم کردم . رو به روی عکس او زانو زدم و عاجزانه با او سخن گفتم .
مهدی عزیز: می دانم که درسال 1349 به دنیا آمده ای تا کلاس اول دبیرستان درس خوانده ای، فرزند آخر خانواده بودی و می دانم بی توقع ترین و بی ادعاترین فرزند خانواده بودی ؛ می دانم... می دانم... می دانم از این گونه اطلاعات می دانم ، اما به من بگو چرا این همه بی سر و صدا می زیستی؟

مثل روحی آرام می آمدی و می رفتی و هرگاه که بودی گویی که نبودی و خدا می داند حال که نیستی چقدرهستی؟ مهدی جان با این جمع سخن بگو! با من سخن بگو! تو چقدرمهربان بودی که من ازهرکس درباره ی تو می پرسم یک چیز را تکرارمی کند: مهربان بود! مهدی مهربان بود!
مهدی، از کودکان کوچک کوچه دهقان وقتی که از تو می پرسم دست برگونه ها و سرخویش می گذارند و با هق هق جای بوسه ها و نوازش تو را نشانم می دهند. مهدی تو چه یتیم نوازبوده ای ؟
دیروزکودک یتیمی مرا به کنارکشید و گفت: مهدی پدرم بود! مهدی تو چه جوانمرد بودی! پیرمردان و پیرزنان کوچه ی دهقان منتظر تو مانده اند ... آنها بهانه ی شانه های مردانه ی تو را می گیرند . مهدی آنها نمی توانند بی عصا راه بروند!

ای سَرو سَبز که عصای دست سالخوردگان بودی ؛ کجایی؟ مهدی، معلم قرآنت درسوگ تو می گرید و می گوید که این روزهای آخر قرآن را زیبا می خواندی . مهدی به مردم بگو که تو چگونه یکشبه ، ره صد ساله را رفتی؟
مهدی عزیر، عزیزت می گوید که تو هیچگاه شیر بی وضو ننوشیده ای. مهدی شهید، مادرت می گوید که تو شیر و اشک ، درسوگ حسین را با هم نوشیده ای؟ مهدی به حق آن شیرهای پاک با من سخن بگو. یاری ام کن ! مهدی تو به قدری قشنگ مرده ای که همه زندگیت را از یاد برده اند
خودت زندگی ات را برایم بگو!
زیرعکسش زانو زده بودم و با چشمانی پر از اشک با او سخن می گفتم . وقتی که پرده های شفاف اشک چشمانم را بست و هق هق گریه ، لبانم را ناگهان گویی مهدی سکوت تلخ و سنگین تصویر را شکست و با من سخن گفت :

من ازکودکی چیزی را در درونم حس می کردم که آرام نمی گرفت ازاعماق دورترین زوایای وجودم مرا به امری مهم می خواند و من نمی دانستم کیست و چیست؟ در سن بازی، مثل همه ی کودکان می دویدم و بازی می کردم اما مثل همه نبودم . وقتی همه ی کودکان به خواب خوش پس ازبازی می رفتند من ابتدای بیداریم بود و آغاز نا آرامی ام .
در سن مدرسه مثل همه به مدرسه رفتم اما درتمام کلاس ها باز گویی جان و روح همه زود سیرمی شد اما من بازتشنه بودم . در کوزه کلاس ها و کتاب ها آن آب زلال که گلوی من می جست ، نبود . چند روزی هم به ورزش روی آوردم ، مثل قهرمانی درمیدان های ورزشی دویدم و خودم را در گرما گرم پیروزی ها و شکست ها افکندم . اما بازصدای هیاهوی پنهانی در اندرون من فرو نمی نشست. مثل توپی گرد سرگردان می گشتم و عطش زده دروازه ی نهایی را می جستم ، اما هرچه می گشتم کمترمی یافتم .

این یکی را هم کنارمی گذاشتم. همه چیز را کنارگذاشتم تا این که یک روزدرکلاس نشسته بودم و سردرگریبان برده و با چشم خویشتن خویش را می کاویدم که شاید گمشده ی اصلی ام را پیدا کنم . ناگهان احساس تنهایی عجیبی کردم، سربلند کردم ... آری تنها بودم، همه رفتند کلاس بزرگ و خالی و من!
پس دوستان! پس معلم! من بودم و کلاس خالی و فریاد مبهم در اندرون شلوغم . بیرون زدم، ازهمه پرسیدم که کجا رفتند؟ با انگشت راهی را نشانم دادند که پایان سرخی داشت. گویا خورشید آن انتها افتاده بود . وقتی رو به آن سوی کردم و گام درآن راه نهادم ناگاه آن فریاد مبهم خاموش شد و هم از آن خیزش بازایستاد و آرام گرفت . پس فهمیدم آن چه که درطول این سال ها می خواسته ام لقای او بوده است . پس دیگردرنگ نکردم!

شهید مهدی قیومی دیگردرنگ نکرد که با آن دل تنگ درنگ مصلحت نبود و به خانه آمد و زانو به زانوی مادر نشست و پرسید:
مادر، آیا فرزند را هم می شود یک جور دارایی دانست؟ و مادرجواب داد شاید! و مهدی ادامه داد: مادرجان مگر نباید یک پنجم دارایی ها را به خدا داد ؟ و مادرمشکوک و حیران سربلند کرد و گفت واضح ترحرف بزن دلبند مادر! و دلبند مادرآن مهدی مهربان گفت: مادر بگذار من که فرزند پنجم تو هستم خمس دارایی ات شوم، ترا به خدا مرا به خدا هدیه کن!

ای خدای شهیدان ببین که در داستان ابراهیم خلیل پدر به سراغ فرزند می آید و از او می خواهد که برای شهادت در راه خدا آماده شود و در داستان قیومی فرزند به سراغ پدر و مادرمی آید.
پدر! هدیه ام کن! مادر! مرا به خدا بده! و مادر رضا داد... و پدر رضا داد... و این مهدی کوچک به خدا هدیه شد.

تو ازاین کوچه ی بن بست رفتی
ازاین کهنه سرای پست رفتی

چنان مادرکه دست طفل گیرد
گرفتی دست دل دردست رفتی


۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
سلحشوران شهر نراق

جناب مستطاب قبله گاهی آقای معاون التجار(میرزا فضل الله نراقی ابن محمد جواد) دام جلاله

اولا انشاءالله مزاج مبارک سلامت خواهد بود و مرحمت خود را در باب عرایض فدوی(جان نثار) کوتاهی نکند ...... مامل شده شاید ....... هدایت خان هم ......... بیاورند نراق .

عرض دیگه عالی مشهدی غلامرضا دلیجانی ... سخت گرفته که جناب مستطاب محمد ... حاجی محمد جعفر سه ساله قصد دارند مِلک فیروزآباد ( فیروزآباد در جنوب امام زادگان معصوم دلیجان و نزدیکی رودخانه اناربار  واقع گردیده) را بفروشند باید .... خدمت حضرت عالی می دانید که بنده پول ندارم و مقروض شدم ......... هزار تومان ....... جمعی همراهان جناب حاجی حاضر شدم اگر میل دارند مطابق زمین بخرم گوسفند بدهم ..... راسی
میش کاو 35 راس – بز 1 راس – قوچ 5 راس - ... 5 راس – گندم 300 مَن


این هزار و دویست تومان می شود . گوسفندان فدوی مثل گوسفند مردم نیست تمام را قصاب جفتی 5 تومان می خرد . امروز ............. خریدار ندارد چنانچه میل دارند آدم بفرستد گوسفندها را تحویل بگیرد و گندم ....... را بدهد مشتری این ........ ندارد .

آنهم طلبکار فوری از این می گیرند حق حضرتعالی هم داده خواهد شد هر نوعی میل مبارک باشد حال وقت اقدام است .
مشهدی غلامرضا عرض می کند نقدی ............ خریداران

سال حدودی سند 1333 هجری قمری برابر با سال 1293 هجری شمسی



سایت سلحشوران شهر نراق از استاد حاج سید مجتبی غفاری فرزند سید محمود اهل شهر نراق از بابت بازخوانی سخت این سند حدود 105 ساله قدردانی می نماید .

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۲
سلحشوران شهر نراق

هدایت به بالای

folder98 facebook