تا کنون چقدر شنیده اید که جوانان ایرانی برای حفظ کیان مرزهای جمهوری اسلامی شناسنامه هایشان را دستکاری کرده تا سن خود را قانونی جلوه داده و به جبهه اعزام شوند ؟ خاطرات یکی از این سلحشوران را مرور می کنیم :
حسن حبیبی در سنین کودکی
حسن حبیبی فرزند اکبر متولد 1347 در بسیج شهر نراق فعالیت
داشتم . جبهه های جنگ نیاز به نیرو داشت و رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت الله سید روح
الله خمینی(ره) برای چندمین بار فراخوان عمومی در جبهه را اعلام فرمودند .
سن قانونی نداشتم و مسئولین از اعزام من جلوگیری کردند .
شناسنامه ام را دستکاری و بهار 1365 با جمعی از همشهریان نراقی ام از طریق بسیج
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان دلیجان رهسپار جبهه شدم .
حسن حبیبی در سالهای دفاع مقدس
در پادگان 21 حمزه تهران که در اختیار نیروهای بسیج بود متوجه شیطنت من شدند و با همان مینی بوس به دلیجان و نهایتا نراق بازگردانده شدم . کوتاه نیامدم و عشق به وطنم و دفع تجاوز دشمن باعث شد در اولین اعزام بعدی با لباس مقدس بسیج راهی جبهه شوم .
آن موقع خانواده ام در خدمت دفاع مقدس بودند . مادرم خانم سکینه ماندنی و خواهرانم در ستاد پشتیبانی جنگ زحمت های زیادی کشیدند . پدرم اکبر و برادرانم اسماعیل و حسین نیز از مدافعان حریم کشور عزیزمان ایران بودند .
در دومین دور اعزام در پادگان 21 حمزه دو ماه آموزش های تکمیلی را فرا گرفته و بعد راهی جبهه شدم . به واسطه راهنمایی برادر بزرگم پاسدار وظیفه سپاه پاسداران و جمعی لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) گردیدم .
لشکر در شهرک صدر پادگان شهید زین الدین در حومه اندیمشک استان خوزستان بود . در واقع از تاریخ 26 خرداد 1365 لغایت 26 مهر 1367 خدمت سربازی ام را سپری کردم .
ابتدا در قسمت ادوات لشگر و در واحد خمپاره سازماندهی شدم و
چندی بعد به شهر اشغال شده مهران استان ایلام اعزام و در عملیات کربلای یک شرکت
کردم .این
عملیات در راستای آزاد سازی شهر مهران با رمز یا ابوالفضل العباس ادرکنی از تاریخ
9/4/ 1365 لغایت 19/4/1365 طی پنج مرحله
انجام شد و این شهر از چنگال بعثیون متجاوز آزاد گردید .
حسن حبیبی
بعد از مدتی با واحدهایی از لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) به
اندیمشک بازگشته و جهت حضور در شلمچه سازماندهی شدیم . در عملیات های ناموفق
کربلای 4 و موفق کربلای 5 شرکت داشتم .
در عملیات غرور آفرین کربلای 5 از ناحیه سر و دست راست به طور سطحی ترکش خمپاره خوردم ولی در خطوط مقدم جبهه خود درمانی کرده و حاضر نشدم برای معالجه بیشتر به عقبه خط برگردم .
در همین مقطع خبر دار شدم پسر خاله مهربانم مهدی قیومی فرزند سلطانعلی تاریخ 10 اسفند 1365 طی عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه خرمشهر به شهادت رسیده است .
بعد برای عملیات والفجر 10 در اسفند 1366 از جنوب به غرب
کشور در استان کرمانشاه آمدیم و وارد شمال عراق در منطقه حلبچه و خرمال گردیدیم .
این بار در گردان رزمی عاشورا سازماندهی و آر . پی . چی زن شدم .از رزمندگان نراق و دلیجان خیلی ها
در این گردان بودند و سر گروه ما پاسدار علی کمره ای فرزند تقی بود .
عملیات والفجر 10 از تاریخ 24 اسفند 1366 لغایت 4 فروردین 1367 ادامه پیدا کرد . عید نوروز 1367 هم با فراز و نشیب هایش گذشت و روز سیزده نوروز که به قولی سیزده بدر بود فرا رسید . یک ماهی بود که به علت شرایط منطقه حمام نرفته بودم فلذا همراه با سید مرتضی بابایی و حسین نباتی از ارتفاعات محل استقرار پایین آمده تا در مُرده شورخانه دوش بگیریم .
پس از استحمام یک پلیت برای تقویت سنگرم برداشتم و به سمت موقعیت سابقم حرکت کردم . سید مرتضی و حسین نیز به قصد دریافت آذوقه و ملاقات با پاسدار سیف الله اکبری(مرحوم) به سمت تدارکات رفتند .
20 متر مانده به انتهای ارتفاع که دو فروند هواپیمای نیروی هوایی عراق وارد آسمان منطقه شدند و یکی از آنها بمب های شیمیایی خود را مورد هدف قرار داد . پلیت را انداختم و خودم را داخل سنگری پرت کردم . فرود بمب ها از آسمان به زمین با سرعت قابل مشاهده بود .
از 30 سلحشور نراق 20 نفرشان در روز سیزدهم فروردین 1367 شیمیایی شدند . من هم از نوع اعصاب و روان مجروح شیمیایی شدم . چهار قاطر در جا کشته شدند . دشت سرسبز و دارای شقایق های قشنگ حلبچه زرد شد . مردم حلبچه 25 اسفند 1366 نیز دچار شیمیایی کلان گردیده بودند .
چون همه دنبال رفع گرفتاری خود بودند کسی به من کمک و رسیدگی نمی کرد و از فرط ناراحتی با اسلحه ام یک رگبار به سمت آسمان شلیک کردم که همچنان مورد توجه قرار نگرفتم .
روز بعد 14 فروردین 1367 پاسدار حسین نباتی که ماشین تویوتا در اختیار داشت و خودش نیز شیمیایی شده بود با مساعدت سید مرتضی بابایی به بیمارستان شهر پاوه استان کرمانشاه انتقال یافتم .
رزمندگان آنقدر بد حال شیمیایی شده بودند که من مشکل خودم
را فراموش کردم . دو روزی در بیمارستان بستری بودم و ضد عفونی شدم . با دریافت دو
هفته مرخصی استعلاجی برای گذراندن دوره نقاهت وارد زادگاهم شهر نراق از توابع
دلیجان استان مرکزی شدم .
سفره های هفت سین عید جمع شده بود و بر عکس خانواده ما به خاطر شهادت پسر خاله ام مهدی قیومی بیرق های مشکی سر درب منزل در اهتزاز بود . مادر و خاله ام با من دیده بوسی کردند و تا یک هفته به علت انتقال عارضه شیمیایی سرفه می کردند .
پس از اتمام مرخصی مجددا به گردان عاشورا در حلبچه عراق باز گشتم . از آن به بعد جوش های قرمز رنگ در بدنم ایجاد می شود ولی تا کنون دنبال تشکیل پرونده در بنیاد جانبازان نرفته ام .
سه چهار ماه آخر خدمتم به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان دلیجان معرفی شدم لیکن به دلیل مشکلی که روز عاشورای حسینی سال 1367 در نراق برایم حادث شد و اضافه خدمت برایم در نظر گرفتند ؛به علت ناراحتی از دفتر قضایی به درخواست خودم مجددا به موقعیت گردان رزمی به حلبچه و خرمال عراق بازگشتم .نهایتا پس از 28 ماه تسویه حساب و پایان سربازی ام با قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل همراه شد و یکی دو ماه بعد خدمتم به پایان رسید .
مدتی در تهران مشغول به کار و امرار معاش داشتم تا اینکه در نراق و بالای شهردار رستورانی به نام عموحسن راه اندازی کردم . کسب و کارم بد نبود تا اینکه یک دستگاه تریلی هوکو ساخت چین در سراشیبی خیابان اصلی ترمز برید و داخل مغازه من متوقف شد . ماشین پیکانم به آهن پاره ای تبدیل شد و خسارات زیادی متحمل شدم . باز از تلاش نیاستادم و کارم را ادامه دادم .
سپس رستوران را به باغ دشت بالا انتقال دادم و همچنان در خدمت مردم هستم . عده ای به شوخی می گویند تو که نه قد و جثه و نه سبیل کلفت و قد رشید داری چرا به عمو حسن مشهوری ؟ تلاش می کنم در کنار کار در رستوران دشت بالا نیازمندی های دیگر را خودم تهیه و تامین کنم . پرورش جوجه ؛ سبزی کاری و کاشت پیاز و در کنار آن به زنبور داری مشغول هستم .
علاوه بر همسرم سرکار خانم فاطمه صالحی دو دخترم خانم ها الهه و سمینه نیز در پیشرفت دشت بالا کمکم می کنند . چند نفر را هم به این نحو وارد بازار کار کرده ام .
سعی می کنم توریست هایی که به شهر ممتاز نراق تشریف فرما می
شوند پذیرایی نموده و خاطرات مفرح و دلنشینی را برایشان به یادگار بگذارم .
حسن حبیبی فرزند اکبر اهل شهر نراق 15/02/1390