سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

شهر نراق زادگاه علامه ملا محمد مهدی نراقی و ملا احمد نراقی (فاضلین نراقی)
بیش از 100 نفر از مشاهیر نامدار دارای جمعیت سه هزار نفره در مقطع 8 سال دفاع مقدس دارای 180 رزمنده بوده و علاوه بر آن 8 آزاده و 100 جانباز(مجروح)و 80 شهید تقدیم آرمان های میهن اسلامی نموده است.


بایـگـانی
آخـریـن مـطـالـب

دی ماه 1366 مقطع عملیات والفجر ده در حلبچه عراق بود. اولین بار بود به جبهه اعزام شدم و مجروحیت ما نیز در همان بار اول اتفاق افتاد . شب گردان را از مقر به سوی خط اعزام نمودند و می بایست مسافت زیادی را با تجهیزات کامل طی میکردیم تا به محل استقرار برسیم . در آن شب پیاده خیلی راهپیمایی کردیم آن هم در شرایط بسیار سخت و دشوار . در نهایت به یک کوهی رسیدیم که روبروی شهر صید صادق عراق بود . هر کدام از رزمندگان با همدیگر در یک سنگر قرار گرفتند و از فرط خستگی به فکر در آوردن تجهیزات نبوند و فقط دنبال این بودند که کمی استراحت کنند. یک سنگر کوچک یک نفره به من ، حسن نباتی فرزند مندعلی و محمد علی ایزدی فرزندحسن مشهور به امیرافتاد . من و ایزدی از پهلو و روبروی هم و نباتی طوری خوابید که یکی از پاهایش روی بدن من و یکی دیگر از پاهایش روی محمدعلی قرار داشت. این کوه صخره ای بود و سنگر کافی وجود نداشت . جاهای خاکی آن نیز مین گذاری شده بود . فرمانده گردان قبلی اشاره کردکه خیلی از نیروهای ما بر اثر انفجار مین شهید و یا مجروح شده اند.آن شب ما متوجه نشدیم چگونه خوابیدیم،چون خیلی خسته و کوفته بودیم . روز بعد به فکر افتادیم که سنگر خودمان را بزرگ کنیم و یک پلاستیک کف آن بیندازیم تا خیسی سنگر ما را اذیت نکند. ضمن اینکه حسن نباتی به سنگر دیگری که برادرش حسین نباتی بود رفته که آن سنگر بزرگتر و زیباتر از سنگرهای دیگر بود.(مرحوم) اکبر عبدلی فرزند حسین همسنگر ما شد و ما سه نفر در روز مشغول ساختن سنگر خود می شدیم . اطراف آن را گونی پر از خاک میگذاشتیم و روی آنرا پلیت می پوشاندیم . سقف آن را نیز بلندتر کردیم. ولی به دلیل اینکه بر اثر ترکش گونی ها پاره می شد هر روز می بایست دوباره دیواره سنگر را تازه کنیم. بالاخره سر خود را با این کارها گرم می کردیم تا اینکه روز 13 فروردین1367 با تعدادی از دوستان در سنگر نشسته بودیم که به یکباره صدای انفجاری در نزدیکی به گوش رسید .

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/vgjkvbjk.jpg

 

من نزدیک درب سنگر بودم از سنگر خارج شدم تا ببینم چه خبر شده. بوی سبزی کندیده به مشامم خورد و متوجه شدم که ارتش عراق شیمیایی زده است. بلافاصله با صدای بلند فریاد زدم شیمیایی زدند. همگی به دنبال زدن ماسک ضد شیمیایی رفتند ولی در این مدت کوتاه سه چهار بار نفس جانانه از گاز شیمیایی را استنشاق کردند. من به یکباره به سنگر پایین دست خود نگاه کردم و دیدم که حسن قجری فرزند علی( برادر شهید غلامحسین قجری) در حال دست و پا زدن است . پیش خود فکر کردم که ایشان بیشتر از همه شیمیایی شده و در حال شهادت است و تا آن زمان هم ندیده بودم که شیمیایی چگونه است. خوب که نگاه کردم دیدم این بنده خدا ماسک را به صورت خود زده ولی درب فیلتر آن را بر نداشته و در اصل دست و پا زدن ایشان نه به خاطر مجروحیت است بلکه به خاطر نرسیدن هوا و اکسیژن بوده و خودش هم از ترس جرات باز کردن فیلتر ماسک را نداشت . وقتی درب ماسک را جدا کردم یک نفس راحتی کشید و کنار سنگر تکیه داد. از دور مشاهده کردم علی محمد کمره ای فرزند تقی به سمت ما می آید و ماسک هم نداشت . سریع به داخل سنگر رفتم و ماسک برایش بردم ولی دیگر دیر شده بود  چرا که اگر ما سه چهار تا نفس کشیده بودیم ایشان از بس که گاز شیمیایی استنشاق کرده بود دیگر توانی برای نفس کشیدن نداشت. ایشان از اولین افرادی بود که شیمیایی شد و حالش خراب بود و به عقب خط اعزام گردید. نیروهای عراق سه طرف گردان ما را شیمیایی زده بودند . ابتدای کوه که محل استقرار گروهان یک بود بمباران شیمیایی از نوع تاول زا . سمت چپ گردان که تدارکات و بهداری قرار داشت نیز تاول زا و بین گروهان دو که ما بودیم و گروهان سه را از نوع عصبی زده بود ولی چون باد به سمت پایین می وزیدرزمنده های گروهان سه شیمیایی نشده و یا درصد خیلی کمی از آنان در معرض گاز شیمیایی قرار گرفتند.

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/hlvjkl.jpg

 

در واقع اکثرافراد گروهان های 1 و 2 شیمیایی شده و به مرور به عقب جبهه انتقال یافتند.ما نیز به همراه چند نفر به عقب اعزام شدیم. ابتدا وارد بیمارستان صحرایی در روستای مرزی بیاره عراق شدیم و تحت مداوای اولیه قرار گرفتیم.البته چه مداوایی!! تعداد مجروحین زیاد امکانات بسیار کم و مکان بسیار کوچک . ما که مجبور به جبر حاکم بر محیط شده بودیم .هرکاری که می گفتند بایدانجام می دادیم و هرجایی که می خواستند مارا می بردند . یک یا دوشب نیز در یکی از بیمارستان های شهر مرزی پاوه کرمانشاه بستری شدیم . وقتی نوع و درصد مجروحین شیمیایی بستری در این بیمارستان را می دیدیم از خودمان خجالت کشیده و می گفتیم که ما مشکلی نداریم. چون افرادی بودند دادو فریاد می زدند واز درد و سوزش بدن به خود می پیچیدند. روی بدن آنان تاول های بسیار بزرگی بود که ما جرات نگاه کردن به آن را هم نداشتیم . فضا بسیار سخت و دردناک بود. کلیه وسایل همراه ما را گرفته و در وسط حیاط مدرسه یا بیمارستان روی همدیگر ریخته و آتش زدند.برای جابجایی مجروحین شیمیایی از مینی بوس و اتوبوسی استفاده میکردند که صندلی نداشت و هر کسی یک گوشه ای از ماشین با یک پتو نشسته بود بعضی ها که وضعشان خرابتر بود حالشان بد میشد و کف اتوبوس کثافت کاری نیز میشد.

درعملیات والفجر ده در حلبچه نزدیک سی رزمنده از شهر نراق حضور داشتند که بر اساس آمار ارائه شده هجده نفر آنان به طور خفیف و آشکار شیمیایی شده اند .ولی از این جمع هشت نفری از نراق و محلات با هم بودیم به اسامی : حسن نباتی فرزند مندعلی- محمد حیدری فرزند رضا- اکبر قجری فرزند احمد- حسن حبیبی فرزند اکبر- غلامرضا کمره ای فرزند باقر- محمد قجری فرزند علی و...

در ضمن وقتی پرستاران لباسهایمان را گرفتند یک لباس نازک و گشاد آبی رنگ به همگی دادند که فقط لخت نباشیم لذا از سرما به خود می لرزیدیم. بعد از دو الی سه روز از بیمارستان مرخص شدیم و همگی از غرب به سمت جنوب و به سمت پادگان شهید زین الدین در حومه اندیمشک حرکت کردیم . در آنجا آقای حسین نباتی فرزند مندعلی که مسئول دفتر قضایی لشکر بود و خود ایشان هم به دلیل مجروحیت شیمیایی به عقب اعزام شده بود برایمان مرخصی گرفت و راهی شهر نراق شدیم.

 

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/sryzsry.jpg

 

پدر و مادرم و حتی تمامی پدر و مادر دیگر رزمندگان نراقی که می دانستند آقای علی محمد کمره ای فرزند تقی مسئول ما بوده و وقتی وضع ایشان را از نزدیک دیده بودند فکر کردند که اکثر بچه ها شهید شده اند و تقریبا منتظر خبر شهادت فرزندانشان بودند.چرا که هیچکس از رزمنده هاخبری نداشت و می دانستند که فقط به خاطر شیمیایی به عقب خط اعزام گردیده اند . ناگفته نماند که دو تن از افراد گردان به نام الله داد زمانی اهل شهرستان محلات و ابراهیم محمدی اهل شهرستان دلیجان شهید شدند و این نیز موضوع باعث شده بود که مردم و پدر و مادران منتظر خبر شهادت فرزندانشان باشند. ما وقتی به دلیجان رسیدیم نصفه های شب بود و به سپاه پاسداران رفتیم و آنجا خوابیدیم و قرار شد صبح خیلی زود که هوا تاریک است به شهر نراق برویم و دلیلش این بود که سر و وضع مرتب و لباس درست و حسابی نداشتیم .

یادم هست وقتی صبح زود به خانه آمدم درب خانه ما چوبی قدیمی است و قفلی نداشت وارد خانه شدم مادرم نمازش را خوانده بود و مشغول دعا بود به پدرم گفت احمد آمده . من که از همه جا بی خبر بودم با گریه های مادرم و بغض پدرم و نگاه های برادرانم و تنها خواهرم مواجه شدم . مادرم مرا بغل کرد و شروع به بوسیدن کرد. من که کمی خجالت کشیدم گفتم چی شده که یک باره گفت ما فکر کردیم که شهید شدید. پس چرا یه خبری به ما ندادید ما که این چند روزه نصف عمر شدیم .مادر چه بلایی سر تو و رفقایت آمده؟ چرا اینقدر سیاه شدی؟ من که تازه متوجه موضوع شده بودم گفتم حالا که اتفاقی برایمان نیفتاده است. خلاصه کمی مادرم آرام گرفت و کم کم روز که نمایان شد فامیل ها متوجه آمدن شدند و برای دیدن و عیادت به خانه می آمدند.در همان روزهای اولیه پدر و مادر همرزمان برای اطلاع از وضعیت فرزندشان به خانه ما می آمدند و خیلی حرف ما را قبول نداشتند. از اینکه می گفتیم فرزندتان سالم است و چند روز دیگر می آید . حدود یکی دو هفته از این ماجرا گذشت و به مرور همه رزمندگان تا اواخر فروردین 1367 به نراق آمدند و با خود تا آخر عمر یکی از سوغات جبهه که همان استنشاق گاز شیمیایی است را به دنبال آوردند.

در پایان یاد دو نفر از شهیدان شهر نراق در عملیات والفجر ده در حلبچه عراق؛ به اسامی حجت الله ایزدی فرزند عباس و غلامعباس کریمی فرزند حسین را گرامی می دارم .

 

احمد مرادی فرزند علی محمد اهل شهر نراق 11/11/1390

 

             

 

۹۱/۰۲/۲۳
سلحشوران شهر نراق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

هدایت به بالای

folder98 facebook