رزمنده حاج حسن مجیدی رضوانی غریب جعفر آباد جنگل
روستای جعفر آباد جنگل از توابع شهرستان اسلامشهر در استان تهران قرار دارد . یکی از مدخل های ورودی به این محل شهرستان چهاردانگه نیز می باشد . از آنجا مناره ها و گنبد طلایی مرقد منور حضرت آیت الله العظمی سید روح الله خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی به زیبایی مشاهده می شود .
روز چهارشنبه تاریخ 20/02/1391 وارد منزلی می شویم . در دل یک خانه محقر و حیاط کوچک در قلب "جعفر آباد جنگل " با همه طراوت و قشنگی که روستا دارد ، مرد 94 ساله اهل شهر نراق از توابع استان مرکزی با بارقه های امید زندگی می کند که نام و مشخصات وی " حسن مجیدی رضوانی فرزند علی که نراقی ها به او حسن علی مجیدی می گویند "
پدرش علی مجیدی فرزند مجید و مادرش سکینه حیدری فرزند نادعلی بوده است . دو پسر دیگر این خانواده مجید و حسین می باشند .
حاج حسن دارای دو پسر به اسامی قاسم 58 ساله و
محمد 40 ساله و همچنین دارای پنج دختر به اسامی گوهرتاج –
زهرا – فاطمه - معصومه و زینب می باشند .بعضا
شهرت خودش و فرزندش محمد به " محمدی" نیز خطاب می گردد .
همسر مکرمه حاج حسن مجیدی رضوانی به نام سلطنت جعفری فرزند
علی محمد تاریخ 20/07/1387 فوت نموده
و در کنار مزار پدرش علی محمد جعفری فرزند حسین در قبرستان جعفر آباد جنگل به خاک
سپرده شده است .
بی ریا ، بی تکبر ، فارغ از هر گونه حاشیه ، آرام و خندان
با سجایای اخلاقی و خدادادی دیگر زندگی را سپری می کند . هوش و ذکاوت هنوز در او
کاسته نشده و شنوایی او فقط با مشکل روبروست . چنان از شورکو ، نصرت آباد و دره
پشت ال و مواجه شدنش با دو گرگ گرسنه در گاه کندم نراق در جوانی اش صحبت می کند
انکار دیروز اتفاق افتاده است .
حاج حسن گفت : سربازی اش که پایان می یابد از زادگاهم نراق
به روستای " جعفر آباد جنگل امیر مختارخانی" عزیمت نمودم و نزد ارباب به
دامداری پرداختم . بعد نیز
از ارباب مجزا شدم برای خودم کار کردم .
از ابتدای مهر 1359 الی
مرداد 1369 در جنگ تحمیلی هشت ساله جهانیان مقابل ایران به
فرمان رهبرم امام خمینی(ره) به جبهه ها اعزام شدم و یا پشت جبهه در مقر و پادگان
های متعلق به لشکر 10 سید
الشهداء تهران انجام وظیفه نموده ام . اسناد حضور در جبهه ام را از بین برده ام
ولی بسیج 34 ماه حضور
را به ثبت رسانده است .
درسال 1362 مثل یک چریک به همراه عده ای برای پشتیبانی از مبارزان بر علیه اسرائیل غاصب به کشور لبنان اعزام گردیدم و چهار ماه در مناطقی از جمله شهر بعلبک مستقر بودیم که به دستور فرمانده کل قوا خمینی کبیر به ایران بازگشتیم . در لبنان چند نفر از همرزمانم در اثر بمباران هواپیمای اسرائیل به شهادت رسیدند .
حاج حسن مجیدی رضوانی دستانش را به شکر گزاری بلند کرده و می گوید توسط پاسدار وظیفه ای به محل کار پدرش به نام " شرکت شبنم باف " در سه راه آدران رباط کریم اسلامشهر تهران معرفی شدم و در کارهای خدماتی شرکت اشتغال داشتم و از آنجا بازنشسته شدم . نیاز به هیچ کس و هیچ چیز ندارم . فقط ذات اقدس حق پشتیبان من و همه است . پس از پایان جنگ تا کنون احدی احوال من را نپرسیده است و این در صورتی است که امرا و سرداران لشکر 10 سید الشهداء با من رفیق و دوست بودند .
با اینکه 94 سال دارم همچنان برای دفاع از کشور و دینم آماده هستم . در زمان جنگ گوش به فرمان امام خمینی بودیم ولی اکنون به دستور آیت الله سید علی خامنه ای جان برکفیم . لباس پلنگی بسیجی ام هنوز آماده است و شاید توان رزم نداشته باشم و لیکن سیاهی لشکر سید علی ام .
تکه کلام این رزمنده دفاع مقدس فقط تشکر از خداوند است . و
می گوید منهای غم از دست دادن همسرم هیچ غمی ندارم .
حاج حسن در پایان دیدار اظهار داشت دارای دو خواهر هستم . یکی
ام کلثوم مجیدی رضوانی و به قاب عکسی نشانه می رود و می گوید این شهید سید غلامرضا
باشی فرزند سید علی خواهر زاده ام بود و از موسسین بسیج نراق و تاریخ 02/01/1361 طی عملیات فتح المبین در جبهه شوش دانیال در
استان خوزستان به شهادت رسیده است.
دیگر خواهرم شهناز مجیدی رضوانی نام دارد که یکی از پسرانش به نام صادق رضی فرزند منصور در سال 1361 مسئول بسیج شهر نراق بود و همین سال دو سه ماهی به جبهه اعزام شده است .
یک خواهرم به اسم زینب نیز سال های گذشته فوت
کرده است .
فرزندش محمد می گوید دقیق نمی دانیم مشکلش مرتبط یه شیمیایی
باشد یا خیر ولی هر بیست روز یکبار در بیمارستان سینا تهران مراجعه و طبابت می شود .
پس از خداحافظی و خروج از منزل برای فاتحه خوانی و تبرک
جستن به گلزار شهدای جعفر اباد جنگل روانه می شویم و خواست خدا با نوه حاج حسن به
نام مرتضی مواجه شده و در صد متری به نزد قاسم مجیدی رضوانی دلالت داده شده و
مصاحبت کوتاهی با ایشان انجام می گیرد .
قاسم آقا دامدار است و بیان می کند منقضی خدمت 1353 هستم که
در سال 1360 به دلیل نیاز نیرو به جبهه فراخوان شدم و ابتدا مقرر بود 45 روزه
ماموریت داشته باشیم که به شش ماه افزایش پیدا کرد . به لشکر 16 زرهی قزوین معرفی
شدم و در واحد پدافند هوایی راننده تانکر آب بودم و بعضا نیز مهمات در جبهه انتقال
می دادم .
آبان 1360 از
سوسنگرد به جبهه سه راهی دارخوین(شادگان) آمدم و پسر عمه ام سید غلامرضا باشی
فرزند سید علی را ملاقات کردم و نهار نیز مهمان او و عده ای از رزمندگان اهل شهر
نراق بودم و انسان های با صفایی بودند . سید غلامرضا با خلوصی که داشت سه ماه بعد
هم طی عملیات فتح المبین به شهادت رسید .
مرکز حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس شهر نراق وبلاگ سلحشوران شهر نراق 19/02/1391