زندگی من و همسر و فرزندانم به برکت و یاد شهید محمدرضا رمضانی پویاست
دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ
یازده ساله بودم . دهه 1350 رسم بر این بود که
صبح زود تعدادی دانش آموز از نراق به مزرعه محمدآباد می رفتند و در چیدن گل در
ازای دریافت پول کار می کردند تا ممری برای تحصیل و مخارج روزمره باشد .
انتهای کار بود و داشتم آماده می شدم که مرحوم علیرضا خسروی
فرزند قنبرعلی یکی از دست اندرکاران آمد و گفت احمدجان زودتر برو تا مدرسه ات دیر
نشود .
من تعجب کردم که چی شده امروز آقای خسروی با من صمیمی تر
برخورد کرد . همه سوار ماشین وانت بار شدیم و مابین محمدآباد به نراق شعر می
خواندیم و قهقهه سر می دادیم و خوش بودیم و می رفتیم تا ساعت هشت صبح وارد مدرسه
شویم .
ماشین وارد نراق شد و جلوتر آمد و از دور دیدیم که بسیجیان
مقابل ستاد مقاومت دارند حجله درست می کنند و نظم می گیرند . همه به هم نگاه
کردیم و گفتیم بچه ها امروز دوباره شهید می آورند ، ببینیم
این بار نوبت کدام رزمنده است ؟
ماشین که مقابل بسیج نراق قرار گرفت در کمال بهت و حیرت
دیدم عکس برادرم محمدرضا رمضانی در حجله است . بدنم بی حس شد ، حتی نمی
توانستم فریاد بزنم ، گلویم خشک شد و دوستان نیز همه به من
نگاه می کردند .
ماشین در میدان ایستاد و همه پیاده شدیم و من زود به سمت
منزلمان رفتم دیدم ای داد بیداد سر کوچه پلاکارد تبریک و تسلیت زده اند و طرف دیگر
پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران گذاشته اند . وارد منزل شدم مادرم شیون کنان
فریاد زد احمد جان شهادت برادرت محمد مبارک . تو بی برادر شدی . احمد دیدی آخر
محمد به آرزویش رسید
. حالا تو بگو من چه کنم در غم فراغ دردانه ام .
آخه مادرم پنج سال قبلش برادرم حسن رمضانی را در عنفوان
جوانی بر اثر بیماری ریوی از دست داده بود و برایش داغ دومین جوان سخت بود . برادرانم حسین و علی نیز در
گوشه ای فغان سر داده بودند .مجتبی هم که کوچک بود و گریه می کرد . خواهر
که نداریم ولی زن های فامیل و همسایه زیر بغل مادرم را گرفته بودند و به او روحیه
می دادند و می گفتند فرزند تو راهش را انتخاب کرده و قبلا نیز به شما گفته بود .
ببین چه زیبا در وصیت نامه اش نوشته است:
" سوگند به خون و پیام شهدا و مقاومت
و محرومیت که خط رهبری و امامت حضرت آیت الله خمینی را تا حصول پیروزی نهایی دنبال
خواهیم کرد و سوگند به نیروبخش جهان و آفریدگار نیروها که اجازه نخواهیم داد یک
لحظه رسالت مقدس شهادت و فلسفه مقاومت فراموش گردد.
روح پاسدار شهید کاظم محمودی قرین رحمت واسعه خداوندی باشد
. او به خانواده ما کمک کرد و همه را به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان
محلات برد و پدرم آقای غلامعلی رمضانی و مادرم خانم نیره قجری از مقابل پاسدارانی
که به خط ایستاده بودند به مثابه سان دیدن عبور کرده و رسیدند به تابوت .
مادرم جنازه محمدرضا را در بغل گرفت و می بوسید و می بوئید
و شعر خوانی می کرد . کسی یارای تحمل نداشت همه گریه می کردند . چون محمدرضا موقر
با فضیلت و مومن بود . محمد اوضائی دوست صمیمی برادرم روحیه اش را از دست داده بود
ولی جرات نمی کرد مقابل مادرم قرار بگیرد . قبلا با هم صحبت کرده بودند که هر کدام
شهید شدند چگونه و با چه رویی نزد مادران ظاهر شوند . در یک فرصت پیش آمده به
یکباره لابلای جمعیت انبوه محمد با مادرم رو به روی هم ایستادند . مادرم جلو رفت
شانه ایشان را تکان می داد و به او می گفت : بشیر ، محمدم کجاست ؟ و هر دو گریه می
کردند .
همزمان با برادرم یک شهیدی به نام محمدرضا نازنینی اهل مشهد
اردهال نیز در شهرهای محلات ، دلیجان و نراق تشیع شد تا سرانجام در کنار بارگاه
سلطانعلی محمد باقر(ع) فرزند امام پنجم سر بر آستان دوست نهاد و محمدرضا رمضانی
نیز در گلزار شهدای شهر نراق در کنار دوستانش آرام گرفت .
سوم خرداد 1361 تمام ایرانیان در آزاد سازی خرمشهر خوشحال
بودند و شادی می کردند و ما نیز ضمن غم از دست دادن برادرم محمدرضا رمضانی و
برادران دینی دیگرم از جمله شهیدان نراق در عملیات بیت المقدس علیرضا قجری فرزند
سلطانعلی ، غلامرضا قجری فرزند علی ، محمدرضا باقری فرزند غلامرضا و علی اصغر
عبداللهی فرزند رضا خوشحال از این پیروزی شمگیر بودیم
. زندگی کنونی من و همسر و فرزندانم به برکت و
یاد شهید محمدرضا رمضانی پویاست
.
احمد رمضانی فرزند غلامعلی اهل شهر نراق 07/02/1391
۹۱/۰۳/۱۵