رضا ایزدی : در کربلای پنج شلمچه کربلای حسین(ع) تکرار شد
رضا ایزدی فرزند یوسف راننده اتوبوس هستم . بارها برای انتقال و جابجایی نیروهای داوطلب بسیجی به جبهه ها اعزام و هربار دو تا سه هفته در خطوط مقدم و پشت جبهه در دفاع مقدس فعالیت داشته ام .
تاریخ 20/11/1365 دوازده دستگاه اتوبوس از تهران ، رزمندگان
اسلام را به سمت جبهه انتقال می دادیم راننده کمکی اتوبوس علی اشرف عضایی و راننده
یک دستگاه اتوبوس دیگر برادر خانم دیگرم علیرضا عضایی فرزند عباس بود . بین راه
ملاحظه کردم علی اشرف عضایی با یکی از نیروهای بسیجی گرم گرفته و بگو و بخندی راه
انداخته است . مقداری آجیل آن بسیجی کم جثه و نسبتا کوچک اما با جسارت را گرفته و
آمد جلوی اتوبوس .
گفتم اشرف رفیق جدید پیدا کردی؟ این بنده خدا کیه ؟
گفت این جوان خوش تیپ و 16 ساله نامش مهدی قیومی است و پسر باجناق محمود کاظمی پسر خاله ربابم هست . اینجور که معلومه دل شیر داره و آمال و آرزوها در سر دارد . آنقدر عاشق است که درس و مشق و مدرسه را رها کرده و برای دین و مملکتش داره میره جبهه و با این روحیه ای که داره بعید بدانم به تهران برگردد .
گفتم خدا برای پدر و مادرشان نگه داره . حیف است این جوانان
پر شورند و می توانند برای آینده جامعه مفید باشند .
ساعت دو و نیم شب در جبهه شلمچه خرمشهر دستور توقف دادند تا
نیروها از اتوبوس پیاده و به سنگر ها بروند .اشتیاق وصف ناپذیری برای دفاع و جهاد
با کفار داشتند . لحظه پیاده شدن عشق و ایمان را از چهره تک تک آنها می دیدی .
مهدی قیومی که خیلی با حجب و حیا بود نیز در هنگام پیاده شدن از ماشین خداحافظی
نمود و پیاده شد .
پس از انجام ماموریت اتوبوس ها در حال بازگشت بودیم که لندگروز فرماندهی ماشین ها را متوقف نمود و گفت کجا می روید ؟
گفتیم ماموریت ما انتقال این نیروها بوده و اکنون باز می گردیم. وی گفت نه ما همچنان نیاز به شماها داریم و باید در خطوط مقدم نیرو جابجا کنید . اغلب قبول نکردیم تا سرانجام آن پاسدار به ماندن دو دستگاه اتوبوس راضی شد . گفت هر کس داوطلب است برگردد . من دیدم کسی اعلام آمادگی نکرد . گفتم من هستم . پشت سر من هم راننده ای به نام محمدی اهل شهرستان خمین گفت من هم هستم .ما به شلمچه و بقیه به تهران بازگشتیم . در سنگری که نسبتا در زیر زمین بود استراحت کردیم . هنوز چشمانمان گرم خواب بود که سنگر در اثر اصابت گلوله لرزید . دم دمای صبح بسیجی داد می زد الصلوه برادران خواب نمانید وقت نماز صبح است .
هوا که روشن شد آمدیم کنار سنگر و دیدم بسیجی ها دارند به هم می گویند توپ فرانسوی است و اگر عمل می کرد دخل همه مان می آمد و من دیدم گلوله ده متری اتوبوس به زمین خورده است .شب دوم شد و مترصد بودیم که نام محمدی را صدا زدند که این نیروها را به سه راهی مرگ ببر . در دلم گفتم خدا با من یار است و فعلا از ماموریت خبری نیست . بیست دقیقه بعد ایزدی را صدا زدند و گفتند شما هم نیروها را به سه راهی مرگ شلمچه انتقال بده .
عملیات کربلای پنج تمام شد و بیست روز بعد متوجه شدیم نازنین فرزند مملکت مهدی قیومی تاریخ 10/12/1365 به شهادت رسیده و پدرش سلطانعلی قیومی فرزند اسدالله و مادرش بتول ماندنی فرزند حسین اهل شهر نراق در سوگ او هستند و ما وقتی به تهران باز می گشتیم مجموعا در دو اتوبوس من و محمدی 25 نفر بیشتر حضور نداشتند و مهدی قیومی ها را دیگر ندیدیم و مشخص شد در کربلای پنج شلمچه کربلای حسین(ع) بر پا بوده است .
رضا ایزدی فرزند یوسف اهل شهر نراق 17/01/1391