اگر پاسدار نجاتم نمی داد اسیر یا شهید می شدم
در دی ماه 1365 در عملیات موفقیت آمیز کربلای پنج از روی یک دستگاه نفربر زرهی عراق یک قبضه موشک آر. پی. چی. یازده به سمت سنگرم شلیک شد و من را به کناری پرتاب نمود .
اکبر قجری
با زحمت خودم را به گوشه دیگر خاکریز رساندم و دیدم ترکش مچ پای چپم را از بین برده و خون زیادی از پوتین هایم بیرون می ریزد . به اطرافم نگاه کردم کسی از هم ولایتی های نراقی ام را ندیدم و کسی توجه ای به من نداشت . چشمم به پاسداری با لباس فرم سپاه که در حال عبور بود افتاد .صدایش کردم ، گویی کاری دارد و نمی تواند به نزدم بیاید .مجددا صدایش زدم و گفتم حرف واجبی دارم . به محض اینکه نزدم آمد و خم شد تا حرفم را بشنود پریدم و با دو دست گردنش را گرفتم و گفتم باید مرا به عقب خط برگردانی .
ایشان گفت بسیجی ، من نیروی اطلاعات و عملیات هستم و امورات واجب تری دارم ، رهایم کن . مقاومت کردم و گفتم در شرایط فعلی از نجات من هیچ چیز واجب تر نیست . از ناچاری مرا به دوش انداخت و حرکت کردیم . کمی که گذشت گفت برادر حداقل کمی دستت را از دور گردنم آزاد کن چون دارم خفه می شوم . در بین راه نیز گفت اجازه بده کمی استراحت کنیم . گفتم با تو می نشینم و با تو بلند می شوم و در مقابل سماجتم گفت تو دیگه کی هستی ؟
با اینکه هوا کمی سرد بود ولی صورتش غرق در عرق شده بود . خدا خیرش دهد با همه تلاش به عقبه خط انتقالم داد و رفت و اگر نجاتم نمی داد قطعا شهید و یا به اسارت دشمن گرفتار می شدم .
اکبر قجری فرزند احمد اهل شهر نراق 17/2/1390