سنگر ساز بی سنگر نراقی جان بر کف برای ساخت خاکریز در میادین نبرد
به فرمان رهبر کبیر انقلاب آیت الله سید روح الله خمینی(ره) مبنی بر پیوستن به ارتش 20 میلیونی در بسیج شهر مذهبی و تاریخی نراق فعالیت داشتم .
سید
باقر(حاجی) باباکریمی
تاریخ
18 تیر 1365 در کشمکش جنگ تحمیلی برای انجام خدمت سربازی به سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی شهرستان دلیجان معرفی شدم . همراهان دیگر بنده
آقایان سید حسین حسینی فرزند سید جلال – حسن رزاقی فرزند غلامحسین – غلامرضا قجری فرزند
یوسف و سعید سامری فرزند حسین و... بودند .
اولین
گروهی که در بیابان های شهر چادگان در 15 کیلومتری اراک آموزش سه ماهه و تکمیلی را
فرا گرفتیم و آن موقع در چادر انفرادی استقرار داشتیم . در اوج جنگ تحمیلی به
عنوان پاسدار وظیفه به منطقه کوت عبدالله شهر اهواز مرکز استان خوزستان اعزام و در
لشکر رزمی مهندسی 42 قدر گردان فتح سازماندهی شدم .
از
بین افراد 30 نفر برای رانندگی لودر انتخاب شدیم و برای آموزش به پادگان امام حسن
(ع) تهران واقع در اتوبان بسیج منتقل شدیم . پس از فراگیری آموزش
به مناطق عملیاتی جنوب بازگشتیم . من هم شدم سنگر ساز بی سنگر . خیلی از شب ها و خصوصا شب
های عملیات با شلیک منور دشمن و روشن کردن منطقه فعالیت ما مضاعف می شد .
بارها توپخانه و خمپاره اندازهای ارتش عراق با شلیک های بی امان خود تصمیم داشتند مانع کار من شوند . حتی یک شب زیر آتش آتشبارهای دشمن نتوانستیم کار کنیم و با لودر به عقب بازگشته و کار را متوقف کردم .
مدتی در جبهه جزیره مینوفعالیت می کردم . زمان عملیات های کربلای 4 و 5 در زمستان سال 1365 در جزیره ام الرصاص در حال زدن خاکریز بودیم . گفتند وصیتنامه بنویسید چون آغازعملیات است . کاغذ و خودکاری به دست گرفتم ولی هر چه فکر کردم نتوانستم وصیتنامه بنویسم . خیلی گریه کردم و تصورم نمی شد که لیاقت شهادت نصیبم شود . نهایتا کاغذ را پاره و خودکار را به کناری پرت کردم .
در همین اثنا یکی از سربازان سپاه پاسداران به نام ...(نامش را فراموش کرده ام)که اهل یکی از روستاهای از توابع دلیجان بود با لبخند وصیتنامه اش را نوشت . مرتب می خندید و خوشحال بود و گفت در این عملیات شهید خواهم شد .
آقای .... نسبتا چاق و راننده بلدوزر بود و در هنگامی که داشت خاکریز می زد عراقی ها به سمت او مدام شلیک کردند تا مانع از فعالیت او شوند که موفق شدند ولی او به آرزویش شهادت رسید .
سربازی با همه تلخی ها و شیرینی اش سپری می شد و من پس از نه ماه خدمت به دلیل کفالت مادرم تاریخ 18 فروردین 1366 پایان خدمت دریافت کردم .پس از آن در سال 1366 در بانک صادرات استخدام و همان سال با خانم عابدینی فرزند رضا ازدواج و در تهران سکونت یافتیم و تا مقطع دریافت دیپلم به تحصیلاتم ادامه دادم .
پدرم سید محمود حسینی فرزند میرزاآقا سال 1353 فوت نمود و مادر بزرگوارم سرکار خانم سیده رقیه حسینی فرزند سید قوام که در نراق به خانم آقا مشهور می باشد ما را به سختی بزرگ کرد .
21 سال از داشتن فرزند محروم بودیم . طی این مدت مادر بزرگوارم به بیماری مبتلا شد و بنده به همراه همسر محترمم خانم عابدینی خدمات شایسته به مشارالیها ارائه کردیم . در اثر دعای خیر مادر و توسل به ائمه اطهار و لطف خداوند قادر سال 1387 صاحب فرزندی شدیم که نامش را سیده ستایش گذاشتیم .
سیده ستایش خانم
تحت رهبری امام خامنه ای(حفظ الله) اکنون در بسیج مسجد جامع افسریه تهران فعالیت و همچنین عضو بسیج و انجمن اسلامی بانک صادرات می باشم .
سید باقر(حاجی) باباکریمی فرزند سید محمود اهل شهر نراق 12/05/1391