سردار قاسم جعفری نراقی از اسارت نجاتم داد
فوت عذرا خانم شریفی جمعه نهم خرداد قفل زبانم را گشود و در سکوت نیمه شب و کنار تخت پدر داخل بیمارستان شریعتی تهران اشک ریخته و می سرایم آنچه که تا کنون حوصله بازگو کردنش را نداشته ام .او به مثابه مادرم بود و او هم من ناقابل را قاسمش می پنداشت .
مرحومه حاجیه خانم عذرا شریفی
القصه ؛ سحرگاه دوم نوروز 1361 بود . مردم سفره های هفت
سینشان را تازه پهن کرده و فرزندانشان در سرحدات پاسخگوی تجاوز دشمن بعثی بودند . نماز صبح را در حال حرکت و با تیمم
به جای آوردیم . در دل تاریکی شب پای اولین نیرو به تله انفجاری گیر کرده و صدای مهیب
فضا را آکنده کرد
سردار شهید قاسم جعفری ، محمد
منورهای دشمن منطقه عملیاتی زَعَن در منطقه شِلِش از توابع شوش استان خوزستان را روشن کرد . داخل میدان مین عراقی ها گرفتار شدیم .عده ای از نراقی ها و محلاتی ها با هر شرایطی از میدان عبور کردند ولی آن سوی میدان ساعاتی بعد به اسارت در آمدند . پیکر نیمه جان دوست خوبم مهدی آشوری محلاتی در نزدیکیم در حال سوختن بود و جان می داد
.
شهید سید غلامرضا باشی ، محمد ، شهید قاسم جعفری
آنقدر تیر و ترکش در محیط کوچک به سمت عده ای پاک طینت
روانه شد که شاید برای هر رزمنده ای چند قطعه نصیب شد . با فاصله های مختلف طی دو
نوبت ترکش های سهمگین بر سَرم فرود آمد و یا امام زمانم را به آسمان بلند کرد .
اسماعیل حبیبی که اولین بار به جبهه آمده و خون و باروت
ندیده بود از قیافه خون آلودم وحشت زده شد و یک چفیه برداشت و به سَرم بست . اما
دومین باری که ترکش فرقم را شکافت او هم به تصور اینکه جان به جانان تسلیم کرده ام
مرا رها و به مبارزه نابرابرش با دشمن ادامه داد .
ندای عقب نشینی از سوی فرماندهان آمد ولی توان و رمق برای
بازگشت نبود . هر چه از خدا خواستم ما را هم به جمع نیکانت بپذیر ولی بی لیاقتی
مشهود بود . از داخل معبر و از روی دوستان از جمله مجروح مهدی سلیمی محلاتی گذشتم
و بی هوش شدم .
در این آتش سنگین چه جرات و شجاعتی نمایش می شود . فرشته
نجاتم قاسم جعفری بالای سرم آمد . مرا بوسید و گفت محمد از جا بلند شو به جانت قسم
عراقی ها دارن نزدیک می شوند .
زیر بغلهایم را گرفت و گفت مستقیم برو. او پایش تیر خورده و به سختی شلان شلان راه می رفت . نمی توانستیم در کنار هم راه برویم .چند متری که حرکت می کردم در اثر خون زیادی که از بدنم خارج شده بود بی هوش می افتادم . قاسم سر می رسید و مِنت می کشید که اگر بلند نشوی اسیر این عفلقی ها خواهی شد .
باز زیر بغلهایم را گرفته و بلند می شدم و چند متر با چشمان خون گرفته و تقریبا بسته زیر رگبارهای پی در پی می رفتم و بر زمین می خوردم . عراقی ها هم فکر می کردند تیرشان به هدف خورده است .با کمک طاقت فرسای قاسم از تیر رس عراقی ها خارج شدیم و به اورژانس خط منتقل شدم . دیگر قاسم را ندیدم و رمقی هم برای پیدا کردنش وجود نداشت . بیمارستان های شوش و اهواز درمان ابتدایی صورت گرفت و با هواپیما از اصفهان سر در آوردم .
ظاهرا اولین فردی بودم که بین رزمنده ها خبری ازش بدست آمد
به همین علت تعدادی این همه راه را آمده بودند اصفهان تا اطلاعات کسب کنند . اوستا
محمد عباسی با ناراحتی سرم داد می زد که از مهدی ام چه خبر داری ؟چشمانم را خون
های خشک شده فرا گرفته و تازه به هوش آمده بودم و بوی خون و باروت مشامم را می
آزرد ونای صحبت نداشتم .
دکترها پشت سَرم را نوعی عمل کردند که در زبان فارسی به آن
جراحی پلاستیک می گویند . ناحیه دیگر سرم را هم بالای 20 بخیه زدند .
بعدا که مسیر را ادامه دادم پدرم از فرط ناراحتی و بعضا شوخی می گفت این پسر مخ ندارد . در بخش جراحی به هوش که آمدم مادر خسته و زجر کشیده و خدا بیامرزم مرحمت اکبری بالای سرم زار می زد و مور می گفت و با چادر نرمش که انکار از جنس ابریشم بود روی صورتم می کشید و زمزمه می کرد : قربان کاکُل محمدم که زخم کین دشمن شد . زخمت مبارک مادر .
مرحومه حاجیه حانم مرحمت اکبری
سراغ همرزمان را گرفتم که هیچکس پاسخی نمی داد و همه متفق
شده بودند که آگاهی نسبت به شهیدان و اسرا پیدا نکنم و روحیه ام خرابتر نشود . دو سه روز گذشت و توی این استرس و
ناملایمات از پارتیشن پرستاران صدا زدند که تلفن از راه دور داری . باور کردنی
نبود که قاسم جعفری چطور مرا پیدا کرده بود .
گفتم جانم به فدایت کجایی؟ گفت بیمارستان ولیعصر(عج) اراک هستم ؛ نگران نباش حالم خوبه .آنقدر مسرور از زنده ماندنش شدم که دردهایم تسکین پیدا کرد .8 فروردین 1361 رادیو اصفهان روی تخت بیمارستان از من مصاحبه گرفت و خیلی از همشهریان از جمله آقای علیرضا رضایی فرزند اکبر(سرهنگ) شنیده بودند .
12فروردین عبدالله محمودی به تنهایی تشیع و اولین شهید گلزار شهدای نراق شد .
13 فروردین از بیمارستان بهشتی فرار کردم ومیدان دروازه تهران شهر اصفهان ، خانم پیری توی رکاب اتوبوس داد می زد تهران بیا بالا . با اتوبوس آمدم دلیجان و بعد نراق و پیکر مطهر سه تن از بهترین بندگان صالح خداوند شهیدان سید غلامرضا باشی – ابوالفضل بیابانگرد و مهدی عباسی را برای تشیع آورده بودند .
به جرات می توان گفت که حتی یک طفل قنداقی تا یک پیرمرد در خانه نمانده و همه برای همدردی خانواده ها آمده بودند . مهدی عباسی پیش بینی کرده بود و گفت: بچه ها بیایید کاری کنیم که سیزده بدر مردم نراق به جای رفتن به سر دهنه آصیف آباد در بالای شهر به تشیع جنازه ما در پایین نراق بشتابند .
سَرم بانداژ و دو نفر زیر بغلهایم را گرفته بودند به محض
اینکه حاجیه خانم نقلی اوضاعی مرا دید از حال رفت و انگار از قیافه ام با آن شرایط
وحشت کرد.
قاسم با قامت رشید با عصا راه می رفت و سخت معانقه کردیم ولی هر دو خجالت می کشیدیم در جمع انبوه مردم گریه کنیم ؛ نمی دانم چرا ولی آنزمان اینگونه بودیم.
آن طرف تر عباس رمضانی)شهید) هم با دو عصا راه می رفت و آه و فغان می زد از غم از دست دادن دوستان . محمدرضا رمضانی )شهید) دستش به گردن آویزان و ناآرام بود . زنده ها نیز کم و بیش دوره نقاهت را پشت سر گذاشته و جمع در گلزار در حال احداث به هم حلقه مجدد خوردند .
از مجموع 140 نیروی اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
شهرستان محلات طی عملیات فتح المبین سی نفرشان نراقی – از مجموع
35 شهید چهار نفرشان نراقی – از مجموع 22 اسیر سه نفرشان نراقی
و از مجموع 20 مجروح هشت نفرشان اهل نراق بودند .ولی بازماندگان در گلزار شهیدان
پیوند بستند که تا انتهای حضور و حیاتشان؛ خط رهبر و ولایت را ترک نکنند که
اینگونه راست قامتان تاریخ شدند . جمعه نهم خرداد 1393 مادر فداکار
قاسم ؛ خانم شریفی دارفانی را وداع گفت و او را واسطه قرار می دهم که از جگر گوشه
اش بخواهد که این بنده پُر تقصیر را فراموش نکند .
مدیون و شرمسارت محمد 10/3/1393