ابوالفضل بیابانگرد نراقی مردی نا آرام در مقابل تجاوز ارتش عراق
نور دیده ام ابوالفضل بیابانگرد عاشق رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت الله سید روح الله خمینی(ره) بود .
به خاطر همین در انقلاب مردمی شرکت داشت تا پیروزی نصیب گردید . جنگ عراق بر علیه ایران که آغاز شد به فرمان رهبر درس و مشق را در دبیرستان حاج عباس معصومی نراق رها کرد و با دوستان و همکلاسی هایش راهی دفاع مقدس شدند .
سال چهارم دبیرستان بود و می خواست دیپلم بگیرد و درسش خوب بود ولی جبهه را برتر از تحصیل تشخیص داد . در واقع تحمل چکمه بیگانگان در خاک ایران را نداشت . بار دوم در جبهه محمدیه دارخوین به همراه مصطفی طالبی(شهید) و عباس باقری(آزاده جانباز) مجروح شد .
در دو بیمارستان لبافی نژاد و فارابی تهران بستری بود تا اینکه یکی از چشمانش را تقدیم راه مقدسش نمود .
حاجیه خانم نیره قاسمی در کنار مزار فرزندش
پدرم حاج علی قاسمی برای ملاقاتش آمد منزلمان و ابوالفضل را بوسید و گفت فعلا ضرورت نداره به جبهه بروی و استراحت کن تا خوب شوی . اما او در جواب پدر بزرگش گفت وطنم در خطر دشمن است و چگونه می توانم آرام باشم .
شهید ابوالفضل بیابانگرد
با اینکه هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود برای سومین بار راهی جبهه شد . دومین روز عید نوروز 1361 همه مردم در شادی و شادکامی بودند . خبر آمد رزمنده های نراق و محلات در جبهه شوش با مشکل روبرو شده و جملگی شهید و زخمی و اسیر شده اند . دو پسرم محمد رضا و ماشاءالله و دو برادرم سلطانعلی و نصرالله قاسمی برای پیدا کردن جنازه ها رهسپار اندیمشک و شوش شدند .
عبدالله محمودی را دوازدهم فروردین تشیع کرده و اولین شهیدی بود که در گلزار شهدای نراق به خاک سپردیم . روز سیزده بدر بود که پیکر مطهر سه جوان گلگون کفن یعنی سید غلامرضا باشی ؛ مهدی عباسی و ابوالفضل بیابانگرد را آوردند . ممنون مردم نراق و حومه هستیم ؛ همه برای ادای احترام و دلگرمی ما آمده بودند .
هیاهویی به پا بود . کجا سراغ داری در یکی دو روز چهار جوان که رخت دامادی بر تن داشتند در جنگ نابرابر مقابل دشمنان اینگونه جانفشانی کرده باشند ؟
آمدم سر قبر پسرم ؛ جگر گوشه ام ؛ دُردانه ام ؛ ته تغاری ام ؛ او که خود را خمس خانواده محسوب می کرد ؛ پیکر را نزدیک قبر آوردند و خواستند آن را داخل قبر بگذارند ؛ خداوند صبر و شکیبایی زیبایی در من ایجاد کرد ؛ در آن قیل و داد و هیاهو و گریه ؛ چادر را به کمرم محکم بستم و دستانم را بالا آورده و با مشت های گره کرده فریاد برآوردم :
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما
دیگر خانواده ها هر کدام مشغول کاری بودند . یکی غش می کرد ؛ یکی گریه و یکی شگرگذار و بعضا مور می گفتند . نمی دانم خداوند چه قدرتی به من داده بود که روحیه حماسی گرفته بودم .
زنان نراقی دورم حلقه زدند و می گفتند نیره خانم گریه کن ؛
جیغ بزن تا به قول معروف در خودم نریزم و دچار ناراحتی روحی نشوم .
اجازه دیدن صورت ابوالفضلم را ندادند ؛ خوب این پیکرها بیشتر از یک هفته در صحنه
کارزار مانده بودند و 12 روز طول کشید تا به نراق انتقال دادند . ولی دستش را
بوسیدم .
حاج حسینعلی بیابانگرد و حاجیه خانم قاسمی در کنار مزار شهیدشان
روی آستین لباسش با ماژیک شعار نوشته بود مثلا رهسپاریم به کربلا . حتی کِش گِت شلوارش را هم به پایش دیدم ولی علاقمند بودم صورت نازنینش را مشاهده کنم . به اتفاق پدرش حاج حسینعلی بیابانگرد شاخه های گل را روی جنازه اش گذاشتیم . او و دوستانش تازه داماد بودند که برای دین و وطنشان اینگونه پر پر شدند .
خداوند را شاکرم که تنها دختر و سه پسر دیگرم ماشاءالله ؛ اصغر و محمد رضا راه و مسیر برادر شهیدشان را دنبال می کنند و اجازه نمی دهند خون شهیدان پایمال شود . ما به رهبری آیت الله خامنه ای پایبندیم و خواستاریم خون شهیدان مورد احترام مردم و مسئولین قرار داشته باشد .
حاجیه خانم نیره قاسمی نراقی فرزند علی اهل شهر نراق 12/12/1390