جانباز عباس حیدری نراقی از عملیات رمضان می گوید
قبلا برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده بودم ولی به دلیل صغر سن و کوچک بودن قد و قیافه و شاید نداشتن آشنا موفق نشدم .
عباس حیدری
پدرم آقای حسن حیدری مرد زحمتکش و طرفدار آیت الله خمینی(ره) بود و با جبهه رفتن من مخالفتی نداشت . برای اولین بار 30 خرداد 1361 با جمعی از بسیجیان نراق از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان محلات عازم جبهه های نبرد نور علیه ظلمت شدم .
پاسدار غلام محمد ابوالحسنی آن مقطع فرمانده بسیج نراق بود که با تبلیغات شایسته توانست در فاصله کوتاه سه گروه قریب به 40 نیروی مستعد را به سرحدات میهن اسلامی اعزام کند و جملگی در پدافندی یا عملیات رمضان شرکت داشتند .
من در گروه اول بودم که روبروی پاسگاه زید مقابل ارتش عراق سازماندهی شدیم . من کمک آر . پی . جی زن بودم . گرمای بالای 45 درجه خوزستان تاب و تحمل زیادی می خواست .روزها چفیه هایمان را مرتب خیس می کردیم و روی صورت می انداختیم تا تب گرما کمی فرو بنشیند . روزی همسنگرم محمدعضایی که سابقه جبهه بیشتر داشت گفت انبار مهمات در فاصله 200 متری است برو و تا می توانی گلوله آر پی جی هفت بیار .
من هم رفتم و کوله ام را پُر کردم و تعدادی هم دست گرفتم و به سمت سنگرها در حال بازگشت شدم . هنوز 10 متری نیامده بودم که اولین خمپاره را مشاهده کردم که چگونه منفجر شد . به حرکتم ادامه دادم و خمپاره ها همچنان می بارید و تا به سنگرمان رسیدم فقط یک گلوله در دستانم بود و از سینه خیز زدن و بدو و بایست و ترس همه را انداخته بودم .
محمد گفت پس موشکات گو ؟ گفتم همین یک موشک را آوردم و او خنده ای کرد و گذشت . مدت کوتاهی از حضورمان در خط مقدم جبهه نگذشته بود و کم کم با انفجار و سر و صداهای مختلف تیر و ترکش و توپ آشنا شدم .
عباس حیدری در سالهای دفاع مقدس
روزی با همرزمان شکرالله شریفی و سید مرتضی میرسلطانی مشغول گپ و گفت بودیم که من گفتم اگر زنده برگشتیم که فبها المراد ؛ شهید بشویم خیلی خوبه ؛ اگر اسیر شویم بالاخره به وطن باز می کردیم ولی اگر مجروح شویم خیلی بده و طاقت تحمل درد و مداوا را ندارم .
سه شنبه 22 تیر 1361 مصادف با 21 رمضان 1402 عملیات رمضان
با رمز یا صاحب الزمان(عج) ادرکنی در شرق بصره به مدت دو هفته آغاز شد. گردان
ما خط شکن بود و در مرحله اول عملیات من به همراه محمد و علی قاسمی –
پسر دایی ام مهدی جعفری – محمد جواد مهدیزاده محلاتی(مرحوم)
و... مجروح و یک سرباز نیز به شهادت رسید . خمپاره نامرد 60 میلی متری در ورودی
سنگر ما فرود آمد .
احساس کردم میخ آهنین سرخ داخل شکمم رفت وجگرم را سوزاند . صدای جز جز آن هنوز در گوشم زمزمه می کند . همزمان یک ترکش کوچک به اندازه نخود رگ دست راستم را پاره کرد و خون مثل فواره بالا می جهید .
فریادهای مهدی جعفری را می شنیدم که پی در پی می گفت
آمبولانس ؛ آمبولانس تا زودتر به اولین مرکز درمان برسد .
محمد تمرین مجروحیت داشت پا شد و به همراه مهدی و علی و
دوستان رفتند سوار اتوبوسی که صندلی هایش را برداشته و مثل آمبولانس شده بود و به
سمت اورژانس حرکت کردند .
پسر خاله ام محمد رضا بخشی آمد بالای سرم و ضمن اینکه به من روحیه می داد بغلم کرد تا به سمت ماشین راه بروم . یک رزمنده اهل ساوه نیز به کمک او آمد ولی من تا خواستم حرکت کنم دیدم راه نمی توانم بروم و پایم نیز آسیب دیده است .با هر زحمتی من را بغل کرد و گذاشتند عقب ماشین تویوتا و یک گونی خالی زیر سرم گذاشت و به راننده اشاره کرد حرکت کن . بین مسیر با هر تکانی دادم به آسمان می رفت . راننده خدمتگزار با هر ترمز یا گاز دادن مورد توهین من قرار می گرفت تا به اورژانس خط رسیدیم .
عباس حیدری در کنار سردار شهید قاسم جعفری
مداوای موقت و پد گزاری انجام و متوجه شدند بوی الرحمن من بلند است فلذا سریعا نسبت به اعزامم به شیراز مرکز استان فارس اقدام کردند . کمتر از دو ماه در بیمارستان شهید بهشتی شیراز بستری و تحت مداوا قرار گرفتم . بعد دو هفته در بیمارستان آیت الله گلپایگانی قم و یک هفته در بیمارستان کامکار قم و سپس مدتی در بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به مداوا مشغول بودم . دکترها تلاش زیادی کردند تا شرایط نسبی بهبودی حاصل شد .
جانباز عباس حیدری
عدم تحمل درد باعث شد در بیمارستان شیراز انگشت خانم
پرستاری را گاز بگیرم ولی او با اینکه اذیت شد با محبت با من برخورد کرد .
خیلی از اقوام و دوستان به ملاقاتم می آمدند و لباس مشکی بر
تن داشتند و مدام سراغ پسر خاله ام محمد رضا بخشی را می گرفتم که جواب درستی
دریافت نمی کردم و متوجه هم نمی شدم که چرا جمعیت مشکی بر تن دارند . خوب سنی هم
که نداشتیم که همه چیز را از هم تمیز دهیم .
عباس حیدری کنار مزار پسر خاله شهیدش محمد رضا بخشی در گلزار شهدای شهر نراق
از بیمارستان فیروزآبادی ترخیص شدم و در شهر ری منزل عمویم
آقای طوقان حیدری استراحت می کردم که محمد و اسماعیل حبیبی که خودشان طی عملیات
رمضان مجروح شده بودند به ملاقاتم آمدند .اسماعیل
که همیشه از افاضاتش بهره مند هستیم گفت خدا رحمت کند محمد رضا بخشی و عباس رمضانی
را که آنجا متوجه شدم چه خاکی بر سرمان شده است .
این
شش نفر طی عملیات رمضان 1361 به فیض جانبازی و شهادت نایل آمدند :
ایستاده از راست : مرحوم محمد جواد مهدیزاده محلاتی -
جانباز عباس حیدری - جانباز محمد رضا قاسمی نراقی
نشسته از راست : شهید محمد رضا بخشی - جانباز اسماعیل حبیبی
- جانباز محمد
عباس و محمدرضا نخبه تحصیل و از اعضای اولیه تشکیل دهندگان بسیج نراق و الگوی رفتاری و اخلاقی تعدادی از جوانان بودند .
مادرم سرکار خانم سکینه جعفری که زحمت های وافری برای مداوای تک فرزند ذکورش کشید گفت یک یا دو روز بعد از مجروح شدنت محمد رضا تاریخ 24 تیر به آرزویش شهادت نایل آمد و دو هفته بعد 7 مرداد 1361هم عباس به شهادت رسید .
محمد رضا خیلی نگران من شده بود و گفته بود خاله ام یک پسر بیشتر ندارد و او را نزد من سپرده و حالا چگونه تو صورتش نگاه کنم . ولی دست تقدیر الهی بخشی را نزد فرشتگان برد و من را از شهادت بی لیاقت دانست .
خوشحالم که حداقل به شرف جانبازی نایل آمدم . 31 سال هست که هر شب مزاحمت های ترکش خمپاره دشمن بعثی خواب زیبا را از من می گیرد و در دل شب خداوند قادر را شاکرم که توفیق شکرگزاری از برکات و نعمت هایش را به من عطا فرموده است .
تا پایان جنگ به عنوان سرباز مطیع امر رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت الله سید روح الله خمینی(ره) بودم و در دفاع مقدس مردم ایران حضور داشتم . اکنون نیز در رکاب رهبر معظم انقلاب آیت الله سید علی خامنه ای(حفظه الله) آماده جانفشانی در راه اعتلای دین و مملکت می باشم .
جانباز عباس حیدری فرزند حسن اهل شهر نراق23/08/1392