خانم زهرا طالبی به فرزند شهیدش علیرضا قجری نراقی پیوست
راستش تقصیر من بود که تا کنون ندیده بودمت . چون شما مادران آسمانی شهدا هستید و پدران بهشتی شهدا باید قابل احترام باشند.
دو
سه سال پیش در گلزار شهدای شهر نراق با خودم و دوستان جنّت مکان خلوت کرده
بودم که خانمی خمیده را دیدم که سنگ قبری را تمیز و آرامگاه روی قبر شهیدی
را دستمال می کشد . با خود گفتم این مادر مهربان کیست و این سنگ از آن
کیست که این فرشته گرداگرد آن می چرخد و زمزمه می کند .
خلوت او و خودم
را شکستم و پرسان پرسان و به آرامی و به بهانه فاتحه خوانی جلوتر آمدم .
واقعا او را نشناختم و او را ندیده بودم چون سال ها از زادگاه فاصله داشتم .
ابتدا او زبان گشود و کار را برای من آسان نمود. دیدم صحبت مادر و
فرزندی می کند . باز گیج و مبهوت با خود گفتم خدایا این سنگ یادبود است و
فقط این را می دانم که صاحب این یادبود جوان پاک و مطهر به نام علیرضا قجری
است که پیکر مطهرش در بهشت زهراء تهران قطعه 53 ردیف 119 شماره 1 آرام
گرفته است .
دل را به دریا زدم و خطاب با مشارالیها گفتم من پسر فلانی هستم . آیا سرکار نراقی هستید؟ گفت بله پدرم محمد(غلام) طالبی و مادرم سیده باشی میرکریمی است و من مادر شهید علیرضایم .
خجالت
کشیدم که تاکنون او را ندیده بودم و معذرت خواهی کردم و چون بجایش آوردم
گفتم آقای علی محمد قجری همسر گرامی شما از دوستان گرانقدر ماست و برایش
احترام ویژه ای قائلیم .
هر دو گریه کردیم و من بیشتر به ناله های
شکسته و شکننده او گریستم و مظلومیت ایشان . گفت دردمند و مریض و ناتوان
شده ام . روز شادی و خنده اولین روز عید نوروز 1365 که همه جا سفره هفت سین
پَهن بود خبر شهادت جگرگوشه ام علیرضا را آوردند . دنیایم تاریک و سیاه
گشت .
هیچکس ندید ؛ هیچکس نگفت پاره تنم در غربت چگونه کام شهادت نوشید ؟ کسی نگفت تشنه بود یا گرسنه ؟ چگونه بر زمین افتاد تا شهد گوارای شهادت نصیبش شد .
جنگ
بود و معرکه و درگیری و پیکرش در خاک عراق جا ماند و گفتند برای دفاع از
عملیات والفجر 9 در پنجوین عراق به شهادت رسید . 27 روز بعد با هزاران
تلاش و رفتن پدرش به مرز مریوان کردستان پیکر نازنینش پیدا شد و به تهران
انتقال دادند.
همیشه می گویم مادرجان علیرضای مهربان من ؛ تو با
جثه ی کوچکت چگونه در کوه ها و ارتفاعات پنجوین عراق مقاومت می کردی؟ آخر
چه کردی و کی بودی که خدا عاشقت شد ؟
لحظاتی کوتاه دیگر گفت و در
حال گذر بود . با چشمان اشکبار به اطرافم نگاه کردم تصمیم گرفتم صدا و
تصویرش را ثبت و ضبط تاریخ کنم ولی ترسیدم از چند نفر ابله و گمراه که در
لباس دوست مثل مگس همیشه جلوی هر کاری مانعی می تراشند. و بر عکس بجای
پاسخگویی که چرا تاکنون در امر خانواده های شهدا کوتاهی کرده اند ما باید
جواب دهیم که چرا عاشقانه چنین فعالیت هایی را انجام می دهیم .
سرباز شهید علیرضا قجری
جرات
کردم از او رخصت خواستم تا چند قطعه عکس ازش بگیرم . حالا آن عکس ها را در
منظر تاریخ می گذارم و به دوستان می گویم مشاهده کنید یکی دیگر از ولی
نعمتانمان رفت . زجر کشید و غصه خورد و سختی در بیماری کشید .
من بمیرم
برای دوست ارزشمندم جناب آقای علی محمد قجری که هر گاه حال خانمش و زندگی
اش را پرسیدم دیدگانش اشکبار شد و متوجه می شدم مثل پرستار سال هاست درد
این مادر شهید را التیام می بخشد و مرتب شاکر خداست . علی آقا صبح تا شب
پشت فرمان رانندگی می کند تا لقمه حلالی از دل ظلمت های روزگار بدست آورد .
اکنون تنهاست و باید به تنهایی علیرضا را صدا بزند .
آماده می شوم
به پاس احترام مادر شهید برای دومین دیدارمان به نراق بروم تا صبح روز
پنج شنبه 9 اردی بهشت 1395 زیر تابوت مرحومه زهرا طالبی ذره ای سنگینی
احساس کنم تا بلکه بار سنگین گناهانم کم و شهید علیرضا به حرمت مادر شکسته
اش قدری نظر افکند که گوشه نگاهی کافیست .
نوکرت محمد