حجت الاسلام عبدالحسن محمودی سه سال امام جماعت شهر نراق بود
حجت
الاسلام عبدالحسن محمودی بهبهانی فرزند شیخ علی باز متولد 1311 و اهل
روستای زیدون از توابع شهرستان بهبهان استان خوزستان می باشد.
دارای دو
برادر به اسامی عبدالحسین و عبدالسیّد محمودی است که هر دو معمم و در قم
اهل منبر هستند . برادر زاده اش به نام مالک محمودی فرزند عبدالحسین
نویسنده چندین کتاب می باشد که از جمله آنها دعا درمانی – آوای ملکوتیان –
فضایل و خواص سوره های قرآن کریم – ترجمه المناقب از تالیفات اوست .
حجت
الاسلام عبدالحسن محمودی بهبهانی به سفارش آیت الله العظمی سید رضا
بهاءالدینی فرزند سید صفی الدین( 1286 – 1376) از سال 1355 تا فروردین سال
1359 به عنوان امام جماعت در شهر نراق از توابع شهرستان دلیجان در استان
مرکزی سکونت یافت .
در سال 1358 که قصد بازگشت به شهر قم را داشت به
درخواست عده ای از مردم و مراجعه به آیت الله سید مرتضی پسندیده فرزند سید
مصطفی(1275 – 1375) و تاکید آقای پسندیده(برادر بزرگ امام خمینی ره) مجددا
با اعضای خانواده اش در نراق ماندگار و به فعالیت های تبلیغی مشغول گردید .
یکی از فرزندان ذکورش به نام علی محمودی سه سال در مدارس نراق به تحصیل مشغول بود و با تعدادی از جوانان علقه و رابطه دوستی داشت .
آقای
محمودی در بحبوحه انقلاب اسلامی به رهبری آیت الله سید روح الله خمینی(ره)
در نراق حضور داشت . قبل از بهمن ماه 1357 چند نوبت راهپیمایی مردم با
حضور ایشان و روحانیون معزز شهر از مقابل پاسگاه ژاندارمری نراق عبور داده
شد و شعارهایی مبنی بر سقوط رژیم شاهنشاهی سَر داده شد .
حجت الاسلام
عبدالحسن محمودی بهبهانی 18 فروردین سال 1359 شهر نراق را ترک گفت و در
واقع تاریخ 8/2/1359 در مراسم تشیع و تدفین اولین شهید نراق و استان مرکزی
به نام محمد علی قجری فرزند یوسف که در شهر سنندج مرکز استان کردستان توسط
عوامل گروهک مارکسیستی کومله به شهادت رسید در نراق حضور نداشت .
جناب
آقای محمودی طی مصاحبه ای که آذر ماه سال 1392 در قم انجام داده از هر دری
صحبت نموده ولیکن به حضور سه ساله اش در مقطع حساس پیروزی انقلاب اسلامی در
شهر نراق هیچگونه اشاره ای نکرده است .
گفت وگو با منبری معروف در خاطراتی از نیم قرن تلخ و شیرین در عرصه وعظ و خطابه
* چگونه طلبه شدید؟
ما
هم مثل برخی از طلبهها که به همراه پدر و مادرشان به حوزه میرفتند، از
دهات اطراف بهبهان به همراه پدر و مادرم به حوزه علمیه رفته، طلبه شدم،
روستای ما که «زیدون» نام دارد، در نزدیکی بهبهان و بندر دیلم قرار گرفته
البته ارتباط ما بیشتر با دیلم و بنادر بود و با بهبهان نیز چون شهرستان
بود، ارتباط داشتیم.
پدرم روحانی با ایمان و معتقدی بود، با مراجع قم و
نجف اشرف ارتباط خوبی داشت در بهبهان هم با علمای طراز اول ارتباط داشته و
با محافل حوزوی آشنا بود، به طوری که احتیاجات مردم منطقه در وجوهات و حلال
و حرام را انجام میداد.
من و برادرم در مدرسه شیخ عبدالهادی مجتهدی درس را شروع کردیم. آقای مجتهدی تحصیل کرده نجف و سامرا بود و سطح علمی خوبی داشت. علاوه بر فقه، به زبان عربی مسلط بود و خط خوبی داشت. حدود 50 طلبه در مدرسه ایشان تحصیل میکردند. پدرم از شیخ خواست تا به ما شهریه ندهد. حتی اصرار داشت هر وقت میرود ما را با خود نبرد، خیلی دقت داشت و خودش ما را اداره میکرد، ما نیز شهریه نمیگرفتیم، بعد از 6 – 5 ماه پدر آمد به ما سری بزند، با هم نزد شیخ عبدالهادی رفتیم، پدرم پرسید آیا اینها به درد میخورند یا میخواهند آخوند زکات بگیر شوند؟ چون آن موقع رسم بود آخوندها میرفتند و زکات جمع میکردند، پدر گفت: اگر اینها سواد ندارند، به دنبال زراعت و گلهداری بروند.
یک سال بعد، همانگونه که شیخ عبدالهادی میگفت، من جامع المقدمات را تدریس میکردم. بعد از اینکه پیش شیخ عبدالهادی درس میخواندم، «عوامل ملا محسن، عوامل فی النحو، گاهی سیوطی، مغنی» و کم کم «شرایع» را درس دادم.
* چه سالی؟
تقریبا بعد از سقوط دکتر مصدق بود، سال بعد رفتم برای امتحان رسائل و مکاسب، ما مکاسب را تا حدودی خوانده بودیم، البته رسائل را هم میخواندیم، مرحوم آقا وحید رشتی، مرحوم آقای سلطانی، مرحوم آیتالله منتظری ممتحنین بودند، آقای وحید رشتی ممتحن رسائل و مکاسب ما بود که زیاد اشکال میگرفت، گفتم اینگونه اشکال مربوط به ما طلبههاست، شما که استاد هستید؛ مثلا الان اگر طلبهای پیش من بیاید و بخواهد امتحان بدهد، من این طور امتحان نمیگیرم.
در بهبهان هم منبر میرفتم و جلساتی داشتیم. یک روز صبح آقای شرعی (شرعی بزرگ)را دیدم، گفت شما منبر میروی؟ گفتم بله، گفت در مسجد آقای داماد، اول بازار، کاروانسرایی آنجاست، بروید آنها را ببینید، خودشان وسیله دارند، وسیله نقلیه آنان چهار پایان بود لذا الاغی آوردند وبر آن سوار شده و به طرف امامزاده جعفر رفتیم و دهه محرم آن جا منبر بودم.
* اگر به آن منبر نمره دهید با توجه به این که در حال حاضر از وعاظ مشهور هستید، چه نمرهای میدهید؟
آن
منبر در زمان خودش خوب بود، من در منبر شکست نخوردم، هر جا که رفتم جوری
نبود که سال بعد مرا نخواهند، بلکه به دنبالمان میآمدند، آن وقتها که من
برای منبر جایی میرفتم یک چمدان کتاب با خود میبردم، رساله، قرآن، مفاتیح
و کتب متعدد دیگر، چون من بیمطالعه تا حالا منبر نرفتهام.
سال بعد
شیخی آمد و گفت؛ آیا مازندران میروی؟ قبول کردم و به منطقهای به نام
«رستمرود» رفتم، گفتم فلانی مرا فرستاده گفتند: ایشان باید به ما زنگ
میزد، ما آمادگی نداریم، برای همین به محمودآباد رفتم، همینطور روستا به
روستا میرفتم، در یک روز، حدود هفت یا هشت روستا را پیاده رفتم و خسته هم
نشدم.
* به شما میگفتند اینجا دعوت شدید یا خودتان میرفتید و میگفتید؟
روضه
داشتند و میگفتند ما روحانی میخواهیم. یک بار به روستایی به نام «ولم»
رسیدم. صاحب مجلس به من گفت؛ برادرم به آمل رفته تا منبری بیاورد، اگر
نیاورد، شما بمان، شب برادرش آمد و منبری نیاورده بود، ماندم و در آنجا
منبر رفتم، بسیار تند و گرم صحبت کردم. وقتی پایین آمدم دیدم میگویند
آقا، مثل آنها که آمل منبر میروند صحبت میکند، گفتم یعنی چه؟، گفت: یعنی
پسندیدند: بعد دهههای دوم و سوم هم این دعوتمان کردند و هر شب، سه منبر
میرفتم.
روزی مرحوم شیخ مصطفی زمانی (نویسنده معروف) گفت؛ بیا به یزد
برویم، من شهربابک میروم شما هم در یزد بمان اگر نامهای از حاج آقا
رضاصدر (برادر حاج آقا موسیصدر) بگیری خوب است، من هم پیش آقای صدر رفتم
او در حال مطالعه بود، سلام کردم و گفتم اگر صلاح میدانید من را به آقای
صدوقی معرفی کنید، نگاهی کرد دست در جیب برد و تسبیحی در آورد و استخاره
گرفت، قلم را از جیب درآورد و روی تکه کاغذی نوشت و در پاکت گذاشت و به من
داد، من هم رفتم یزد و خدمت آقای صدوقی رسیدم وقتی گفتم نامه آقای صدر را
آوردهام. آقای صدوقی بلند شد و نامه را گرفت و بوسید و در ادامه گفت: «شما
نمیخواهید جایی بروی! همین جا بمانید. من صبحها اینجا نماز میخوانم و
شما هم بعد از نماز چند جمله صحبت کن».
بعد از این دیگر تقریبا بر منبر
مسلط شده بودم لذا برای محرم به ماهشهر خوزستان رفتم. آنجا ماندم و حدود
8-7 شب صحبت کردم، چون جایی برای استقرار نبود، اعلام کردم خوب است در
اینجا حسینیهای ساخته شود، تا گفتم، انگار انفجاری شد و فورا پول جمع
کرده و زمین خریدند و همان سال حسینیه درست شد. به این ترتیب حدود 15 سال
محرم و صفر به ماهشهر میرفتم اما در این شهر فقط گرما بود، نه آب نه برق،
روزی به اخوی گفتم عالمی که برای تبلیغ میرود باید سه شرط داشته باشد،
باسواد، متدین و بدون جهات مادی باشد، ما رفته بودیم رشت، شب آخر صاحبخانه
گفت: ظرفداری مقداری از این پیازها به شما بدهم، گفتم نه، گفت یکی از این
جوجهها را بگیرم و به شما بدهم، گفتم نه، اینها برای آخوند زشت است.
*یک طلبه منبری باید چگونه باشد؟
طلبه
میخواهد جایی برود باید مناعت طبع داشته، با سواد و متدین باشد من هر جا
که رفتم بیدعوت نرفتم، هرآنچه هدیه دادند، نگفتم کم یا زیاد است، بلکه
تعارف کردیم که قابل نیست و ما لازم نداریم.
من 15 سال ماهشهر رفتم در
یک جا سه ماه و در هر روز سه منبر میرفتم، صبح بعد از ظهر و شب مشکل بود،
ولی در مطالعه کم نمیآوردم، مثلا تاریخ امیرالمومنین(ع) و پیامبر (ص) را
از اول تا آخر میدیدم و میگفتم.
* اگر خاطراتی از پیروزی انقلاب و امام خمینی(ره) و آیتالله العظمی گلپایگانی دارید بیان فرمایید؟
علاقهمان
به امام خمینی(ره) زیاد بود. با اینکه بیشتر از طرف آیتالله
گلپایگانی(ره) میرفتیم، ولی بعد از منبر فقط اسم امام(ره) را بهعنوان
مرجع تقلید میبردم. ساواک هم به دنبال من بود، روزی که امام(ره) را
گرفتند، مرا نیز در ماهشهر گرفتند و هیچ کس هم دنبال من نیامد. رییس ساواک
فردی بود به نام ذوالتاج، منطقه خارک، آغاجری و بهبهان زیر نظر او بود، سر
ظهر دنبال من آمدند صاحبخانه به من گفت؛ ساواک آمده و با تو کار دارد، بلند
شدم، ساواک جرات نکرده بود که در خانه بیایند، رفتم نزدیک ماشین، دیدم
ذوالتاج و سه نفر دیگر هستند، گفت؛ شما چه میگویی؟ خمینی(ره) چه
میگوید؟ گفتم شما که سواد دارید و حرف ایشان هم در اطلاعیهها معلوم است،
ببینید چه میگوید، عصبانی شد و یک سیلی به من زد، گفتم چرا میزنی؟ گفت:
حقوق به تو میدهند، گفتم قبای من آثر ندارد، اگر چیزی به من میدادند،
برای آن آثر میخریدم، در آخر رو به من کرد و گفت، کجا بفرستمت؟ گفتم هر جا
دلت میخواهد، شما زور دارید، ما که زور نداریم؛ گفت ببرید قم.
* شما بعد از آن مسیر منبر را ادامه دادید؟
بله،
فقط ماه رمضان میرفتم بیرون از قم اما، محرم را در قم میماندم در
ماههای رمضان، چند سال به ملایر و چند سال هم به ساوه رفتم، بعد میدیدم
که مشکل است چون من مسافرخانهها نمیرفتم و غذای بیرون را هم نمیخوردم
خانه مردم سختم بود، ولو اینکه اتاقی مستقل در نظر میگرفتند.
* با بیت آیتالله گلپایگانی چگونه مانوس شدید؟ خود آقا برای منبر دعوتتان کردند؟
من
معمولا مسجد آقای گلپایگانی در حسینآباد منبر میرفتم، هیچ کجا هم برای
منبر واسطهای نداشتهام، این از عنایتهای خدا بود که در این مدت 30 سال
منبر بیوت مراجع را با وساطت نرفتم، حتی دفتر آیتالله سیستانی اگر دعوت
نکنند، نمیروم. دفتر امام(ره) هم همینطور. از اول هم اینجور بود. اخوی
من که از ما قویتر است، ایشان پولی که گاهی اوقات از دفاتر به منبریها
میدهند را هم نمیگیرد، حتی از دفتر رهبری هم آمده بود و ایشان نگرفت .
* توفیق حضرتعالی در منبر به لطف خدا و اهلبیت(ع) مشهود است، علت این توفیق را چه میدانید؟
هر
وقتی منبر میروم توسلی به ذهنم میآید، ذهنم را ارجاع میدهم به امامی که
مجلس متعلق به او است این را تجربه کردهام که باید با عنایت آنها درست
شود.
واقعیتش این است که باید اخلاق و نوکریمان را ثابت کنیم باید در مسیر خودمان باشیم و دلیل توفیق بنده هم ظاهرا همین جهت باشد.
* بهترین خاطرهتان از منبر را بگویید؟
تمام
زندگی ما خاطره است، در سال 1350 من کاشان منبر میرفتم تصادفا شب
نیمهشعبان بود و آیتالله امامیکاشانی هم معمولا برای نیمهشعبان به
کاشان دعوت میشد، کمی زودتر سر خیابان رفتم و گفتم، چون امروز مسافران
زیاد هستند ماشین کمتر پیدا میشود پس زود بروم که عقب نمانم، ساعت 3 رفتم
سر خیابان چهلاختران اما تا ساعت5 ماشین گیرمان نیامد، از این طرف هم منبر
داشتم، نگاه به ساعت کردم دیدم دیگر وقت منبر نیست و من یک ساعت بیشتر وقت
ندارم تا به کاشان برسم و احتمالا به منبر نمیرسم برگشتم رو به حرم حدود
صد قدم آمدم، داشتم فکر میکردم که چرا این جور شد؟
گفتم تو دیگه کاری
که نمیتوانی بکنی؛ اگر خودشان خواستند ردیف میشود، و الا نه؛ بعد به خودم
میگفتم چه جور درست میشود؟ همه ماشینهای عبوری پر هستند. بعد میگفتم
اگر درست شود باید ماشین شخصی درست شود و در بین راه هیچ جا نایستد و
یکسره تا دم مجلس برود یک وقت دیدم یک سواری از کنار ما وایستاد و گفت؛
محمودی بالا میری؟ بعد گفت کاشان میروی؟ گفتم بله، گفت سوار شوید؛ ترسیدم
چون مثل گنجشک میپرید و میرفت، گفتم نکنه وسط راه ما را جایی بیندازد، با
چنان سرعتی میرفت که یک وقت دیدم منبری قبل از من هنوز منبر است. این
عنایت برایم عجیب بود با خودم خطاب به اهلبیت(ع) عرض کردم اگر بخواهید کار
کنید، واقعا کار میکنید، از این عنایتها زیاد است.
روزی مرحوم شیخ مصطفی زمانی (نویسنده معروف) گفت؛ بیا به یزد
برویم، من شهربابک میروم شما هم در یزد بمان اگر نامهای از حاج آقا
رضاصدر (برادر حاج آقا موسیصدر) بگیری خوب است، من هم پیش آقای صدر رفتم
او در حال مطالعه بود، سلام کردم و گفتم اگر صلاح میدانید من را به آقای
صدوقی معرفی کنید، نگاهی کرد دست در جیب برد و تسبیحی در آورد و استخاره
گرفت، قلم را از جیب درآورد و روی تکه کاغذی نوشت و در پاکت گذاشت و به من
داد، من هم رفتم یزد و خدمت آقای صدوقی رسیدم وقتی گفتم نامه آقای صدر را
آوردهام. آقای صدوقی بلند شد و نامه را گرفت و بوسید و در ادامه گفت: «شما
نمیخواهید جایی بروی! همین جا بمانید. من صبحها اینجا نماز میخوانم و
شما هم بعد از نماز چند جمله صحبت کن».
بعد از این دیگر تقریبا بر منبر
مسلط شده بودم لذا برای محرم به ماهشهر خوزستان رفتم. آنجا ماندم و حدود
8-7 شب صحبت کردم، چون جایی برای استقرار نبود، اعلام کردم خوب است در
اینجا حسینیهای ساخته شود، تا گفتم، انگار انفجاری شد و فورا پول جمع
کرده و زمین خریدند و همان سال حسینیه درست شد. به این ترتیب حدود 15 سال
محرم و صفر به ماهشهر میرفتم اما در این شهر فقط گرما بود، نه آب نه برق،
روزی به اخوی گفتم عالمی که برای تبلیغ میرود باید سه شرط داشته باشد،
باسواد، متدین و بدون جهات مادی باشد، ما رفته بودیم رشت، شب آخر صاحبخانه
گفت: ظرفداری مقداری از این پیازها به شما بدهم، گفتم نه، گفت یکی از این
جوجهها را بگیرم و به شما بدهم، گفتم نه، اینها برای آخوند زشت است.
*یک طلبه منبری باید چگونه باشد؟
طلبه
میخواهد جایی برود باید مناعت طبع داشته، با سواد و متدین باشد من هر جا
که رفتم بیدعوت نرفتم، هرآنچه هدیه دادند، نگفتم کم یا زیاد است، بلکه
تعارف کردیم که قابل نیست و ما لازم نداریم.
من 15 سال ماهشهر رفتم در
یک جا سه ماه و در هر روز سه منبر میرفتم، صبح بعد از ظهر و شب مشکل بود،
ولی در مطالعه کم نمیآوردم، مثلا تاریخ امیرالمومنین(ع) و پیامبر (ص) را
از اول تا آخر میدیدم و میگفتم.
* اگر خاطراتی از پیروزی انقلاب و امام خمینی(ره) و آیتالله العظمی گلپایگانی دارید بیان فرمایید؟
علاقهمان
به امام خمینی(ره) زیاد بود. با اینکه بیشتر از طرف آیتالله
گلپایگانی(ره) میرفتیم، ولی بعد از منبر فقط اسم امام(ره) را بهعنوان
مرجع تقلید میبردم. ساواک هم به دنبال من بود، روزی که امام(ره) را
گرفتند، مرا نیز در ماهشهر گرفتند و هیچ کس هم دنبال من نیامد. رییس ساواک
فردی بود به نام ذوالتاج، منطقه خارک، آغاجری و بهبهان زیر نظر او بود، سر
ظهر دنبال من آمدند صاحبخانه به من گفت؛ ساواک آمده و با تو کار دارد، بلند
شدم، ساواک جرات نکرده بود که در خانه بیایند، رفتم نزدیک ماشین، دیدم
ذوالتاج و سه نفر دیگر هستند، گفت؛ شما چه میگویی؟ خمینی(ره) چه
میگوید؟ گفتم شما که سواد دارید و حرف ایشان هم در اطلاعیهها معلوم است،
ببینید چه میگوید، عصبانی شد و یک سیلی به من زد، گفتم چرا میزنی؟ گفت:
حقوق به تو میدهند، گفتم قبای من آثر ندارد، اگر چیزی به من میدادند،
برای آن آثر میخریدم، در آخر رو به من کرد و گفت، کجا بفرستمت؟ گفتم هر جا
دلت میخواهد، شما زور دارید، ما که زور نداریم؛ گفت ببرید قم.
* به جز بیت حضرت آیتالله گلپایگانی(ره) با بیوت دیگر هم رفت و آمد داشتید؟
باید
مراجع را تقویت کنیم، هر چند آنها به ما نیاز نداشته باشند، چون مراجع
تقلید سمبل اسلاماند؛ برای همین معمولا بیت همه مراجع میرفتیم، اما جایی
که آرامش و اعتقاد قلبی داشتیم بیت آیتالله گلپایگانی بود. چون خیلی
برخورد عالی داشتند، طبعشان طبع لری بود، منزل امام خمینی(ره) هم اینگونه
بود، به عبارتی سبک امام(ره) جوری بود که زنندگی نداشت، یادم میآید
زمانی مرحوم آیتالله بهبهانی از اهواز به قم آمدند و ما برایش در کوچه سید
صادق منزل گرفته بودیم؛ آقا سید علی در آنجا بود و علما هم به دیدنشان
میآمدند، امام(ره) هم نزد ایشان آمد و احوالپرسی کرد و گفت چرا منزل ما
نیامدید؛ گفت آقایان محمودی خانهای گرفتند برای همین گفتم مزاحم کسی
نمیشویم؛ امام(ره) گفت مزاحمتی نیست، خانهتان دستتان باشد، ولی شام و
ناهارتان پیش ماست؛ ما هم آنقدر علاقمند بودیم که خانه امام(ره) را
ببینیم، همراه سید علی به خانه امام(ره) رفتیم و دیدیم که هیچ صدایی در
خانه نیست، معمولا در اینجور برنامهها سروصدای کارگر خانه شنیده میشود،
اما در خانه امام(ره) هیچ صدایی نبود، وقتی شام آوردند، دیدم امام(ره)
مطلبی به یکی از خدمه گفت که قاشق یادتان رفت، آقا که ناهار خورد، در سرداب
برای ایشان جا انداختند که بخوابد.
از خانه امام(ره) هیچ فردی بدش نمیآمد، چون خیلی منظم بود البته طلبههای ظریف و باریک بین اینگونه هستند.
* درس امام خمینی(ره) چگونه بود؟
درسهایی
که من شرکت کردم همه خوب بودند، اما میتوان گفت که امام(ره) از دیگران
بهتر بود، ایشان بیانی روان و اطلاعات وسیع داشتند، آقای سبحانی و آقای
مکارمشیرازی هم از شاگردان امام(ره) در ایران هستند تا زمانی امام(ره)
بود ما از درس غیر از ایشان کمتر استفاده میکردیم، مثلا درس آقای داماد
میرفتیم ولی خیلی خصوصی بود و فقط چند نفر بودیم در درس ایشان راه رسم
استدلال عنوان میشد و خیلی دقیق بود، همانگونه که گفتم امام(ره) اعجاز
بود هنوز هم قسمتی از تقریرات درس امام(ره) را دارم، البته درس ایشان
فارسی بود، ولی من عربی مینوشتم چون عربی راحتتر مینوشتم.
* شاخصههای یک منبری موفق را چه میدانید؟
یک
منبری موفق باید رضایت اهلبیت(ع) را در نظر بگیرد و مرضی اهلبیت(ع)
باشد، اگر این جور بود، موفق میشود و تا آنها رضایت نداشته باشند توفیقی
نسبت به منبر افاضه نمیشود، یک شبی منزل آقای سید محمد شیرازی بودم ایشان
دو نکته بیان کردند: گفت؛ ناصرالدین شاه سه روز روضه میخواند و منبری خوبی
هم داشت، اما آخرش یک مداح معمولی میخواند و مجلس منقلب میشد به
ناصرالدین شاه گفته بودند، منبری حسابی بگذار، گفته بود من نمیدانم
همینقدر میدانم، وقتی این آدم میگوید؛ السلام علیک یا اباعبدالله(ع)
همه در و دیوار گریه میکند، من سر در نیاوردم بعد خود مداح را صدا زدند،
او هم گفت من هم نمیدانم، شبی ساعت 12 شب از مجالسم میآمدم، سر کوچه
خانمی را دیدم که ایستاده، وقتی من را دید گفت: بیا در خانه ما و روضهای
برای ما بخوان. گفتم خستهام دیر شده، گفت: هر چه هست بخوان! من هم رفتم
دیدم یک صندلی مشکی اما هیچ کس نبود، گفتم السلام علیک یا اباعبدالله(ع)
دیدم صدای گریه زن میآید، چند جمله خواندم، دیدم تمام در و دیوار صدای زن
میآید، خیلی عجیب بود، خودم هم متاثر شدم، مصیبت را خواندم، «آن خانم
پاکتی به من داد، به او گفتم خانم این چه جور روضهای بود که کسی نبود؟ گفت
حضرت فاطمه(س) که اینجاست، بعد از این ماجرا همینجور است و هر موقع به
امام حسین(ع) سلام میدهم میبینم در و دیوار گریه میکند.
آنچه اثر
دارد و اجتماع را جذب میکند، رضایت خود اهلبیت(ع) است با کلک، دروغ و
حقهبازی نمیتوانیم به جایی برسیم، چون دروغ آدم را سیر نمیکند، بلکه نان
است که آدم را سیر میکند و دروغ و کلک در دستگاه اهلبیت(ع) نباید باشد.
*یک توصیه به اهل منبر؟
توصیهای
به اهل منبر دارم از حریم اهلبیت(ع) کنار نروید، از روایات استفاده کنید
و از منبریها میخواهم که صادق باشید و اهل طمع نباشید، با مناعت طبع
زندگی کنید، چون پشتوانه شما اهلبیت(ع) است، اگر شما مناعت طبع داشته
باشید مطمئنا آنها جبران میکنند، بیمطالعه هرگز منبر نروید و در کاری که
اطلاعاتتان ضعیف است هیچ وقت صحبت نکنید.