احمد ابوالحسنی نراقی یتیم بود که اسیر عراقی ها شد
به گزارش سایت
سلحشوران شهر نراق ؛ عده ای از خانواده ها و رزمندگانی هستند که
گمنامند و در این چند سال زیر ارابه های بی مهری و سوء عملکرد مدیران لِه
گردیده اند .
شما تا حالا به مزار شهدا رفتهاید و عشق و ارادت مردم به شهدا و به ویژه شهدای گمنام را دیدهاید. شهدایی که ما به آنها «گمنام» لقب دادهایم در حالیکه واقعیت این است که آنها پرآوازه ترین انسانهای روی زمین هستند. شهدایی که گرچه پدر و مادرانشان بر سرمزارشان نیستند اما در عوض صدها دست مزارشان را نوازش میکنند و برایشان فاتحه میخوانند .
اما در میان این ستارههای انقلاب اسلامی بخصوص 8 سال دفاع مقدس رزمندگانی هستند که تقدیر الهی سرگذشت متفاوتی برای آنها رقم زده است. رزمندگانی که وقت رفتن به جبهه از نعمت پدر محروم بودند. جوانهایی که وقتی لباس رزم به تن کردند و عازم جبهه شدند پدری بدرقه شان نکرد . رزمندههایی که پدر نداشتند که به آن تکیه کنند ، پدری نبود تا نامه ای به آن بنویسند، پدری نداشتند تا مخاطب روایت دلتنگیهایشان شود . چرا که پدر آنها سالها پیش به رحمت خدا رفته و آنها از کوچکی یتیم بزرگ شده و بهتر است آنها را رزمندگان یتیم بخوانیم .
آزاده سرافراز حاج احمد ابوالحسنی
یکی از این رزمندگان یتیم آقای احمد ابوالحسنی
است که از 16 سالگی پا در جهاد با دشمن بعثی نمود . تازه از پدافندی
عملیات ثامن الائمه و شکست حصر آبادان بازگشته بود که مجدد لباس رزم پوشید و
عازم جبهه استان خوزستان شد . وقتی به عنوان برادر بزرگتر به او گفتم شما
تازه از جبهه آمده ای، بهتر است دَرسَت را بخوانی و با توجه به اینکه
برادرانت قاسم و محمد کوچک هستند و مادرمان هم تنهاست ،من هم که نیستم ، او
همانگونه که سَرش پایین بود گفت می خواهم بروم سر صدام را بیاورم .
حال
و هوای رزمنده احمد ابوالحسنی مثال زدنی است. اشتباه نگفته ام، اگر
بگویم بهترین لحظات زندگیاش را آن روزها تجربه کرد، زیرا حالا او آن ایّام
را آرزو می کند .
القصه ؛ احمد 16 ساله ما با شوق و اشتیاق اسفند 1360
با برادران و خواهران و اقوام خود خداحافظی نمود و همراه عده ای از
بهترین بندگان خدا از بسیج نراق در پادگان امام حسن(ع) تهران سازماندهی و
راهی جبهه شد .
دوم فروردین 1361 در عملیات سراسر افتخار و غرورآفرین
فتح المبین در شرایطی سخت و جانگاه همراه 22 تن از سلحشوران شهرهای نراق
و محلات در حالی که مجروح بودند به اسارت نیروهای ارتش بعث عراق در آمدند
.
اما اینها فقط یک طرف ماجراست و طرف دیگر خانوادهای چشم به راه است . البته حال و روز این خانواده به ویژه مادر هم وصف ناشدنی است، گویا به تازگی صاحب فرزند دیگری شده است که با دیگر فرزندان تفاوت های اساسی دارد .خانواده تا چند روز اطلاع نداشتند که احمد اسیر شده و در آمار اولیه بعنوان مفقودالاثر مطرح بود و این بلاتکلیفی برای مادر یتیم نواز از همه گزینه ها سخت تر بود .
در عملیات فتح المبین دو نراقی دیگر آقایان قدرت
الله ایزدی و عباس باقری اسیر و چهار نفر از دوستان نراقی احمد به نام های
: سید غلامرضا باشی ، مهدی عباسی، ابوالفضل بیابانگرد و پسر دائی اش
عبدالله محمودی به فیض شهادت رسیدند . بقیه همسفران با بال هایی شکسته از
بیمارستان های مختلف به شهر نراق باز گشتند . طلعت خانم محمودی مادر احمد
به ملاقات مجروحین می رفت تا ضمن احوالپرسی شاید اطلاع دقیق تری از فرزندش
به دست آورد .
عکس شهدا روی طاقچه صفای دیگری به خانه بخشیده بود .
گونههای مادرهمیشه خیس بود . این حالت بی خبری آنها را دچار سردرگمی کرده
بود . مادر مدام هنگام صحبت از پسرش اشک میریزد و بعد با گوشه چارقدش پاک
میکند. چون احمد سن و سال زیادی نداشت، همه چیز به روال عادی زندگی عوض شد
بود . حالا این خانواده بودند که تحت تأثیر شهادت دوستان احمد به مادر
دلداری می دادند .
از احمد اطلاعی نداشتیم که عاقبت او چی شده .خدایا ؛
وی مجروح شده در بیمارستانی بستری است و یا بر اثر شدت انفجار گلوله
خمپاره یا گلوله توپ و یا تیر مستقیم تانک سر به نیست شده ،خدایا شاید اثری
از او بجا نمانده باشد و از طرفی با شواهد و نقل و قول های مختلف احتمال
اسارت از قوت بیشتری برخوردار بود . سایه سنگین 36 نفر از شهدای شهرهای
نراق و محلات و دلیجان در عملیات فتح المبین هم از نظر کمیت و هم از جنبه
بهترین نیروهای منطقه حاکم گشته بود تصور هر اتفاقی را تداعی می کرد .
چهار
روزی گذشته بود ؛ انتهای شب بود تقریبا در حال خواب و بیدار بودیم که
صدای کوبه درب چوبی منزل به صدا در آمد . همهمه ای از کوچه شنیده می شد .
درب را باز کردم که چند نفر از اعضای بسیج و دوستان احمد گفتند احمد اسیر
شده و رادیو عراق از ایشان مصاحبه گرفته و پخش کرد که ما صدای او را روی
نوار کاست ضبط کردیم .
سریع نوار کاست را داخل ضبط صوت گذاشتیم و چندین
بار به آن گوش دادیم صدا خیلی واضح و طبیعی بود . هنوز سوالات مامور عراقی
و جواب های احمد بیادم مانده است.
تعریف کردن این خاطرات برای ما چندان
ساده نیست. وقتی ما به خانواده شهدا فکر می کردیم و یا با آنها روبرو می
شدیم غم فراق احمد را یاد آور نمی شدیم . اولین نامه احمد رسید .این نامه
برای مادر نعوذ بالله حکم نامه حضرت یوسف را داشت و پنهان از دید دیگران
آن را می بوئید و می بوسید . به مرور نامه ها از اردوگاه اسرای عراق می آمد
و جواب داده می شد .
ما خانواده خود را که با خانواده شهدا و با آنان
که دو شهید تقدیم آرمان الهی نموده مقایسه می کردیم چندان ابراز احساسات
نمی کردیم . هیچ وقت حرف از برگشتن احمد به میان نمیآمد و این هم از
مظلومیت احمد بود . مادر همیشه یاد از فرزندش می کرد بخصوص هنگام صرف غذا
و میوه .
مادر می گفت احمد من سیب دوست داشت و اغلب در خانه ما خبری
از سیب نبود .او سیب که می دید آرام و بی صدا اشک میریخت ، هنوز دلمان
میلرزد، چقدر سخت است نوشتن از مادر چشم به راه. روزهای بی خبری و بی
قراری مادر تمامی نداشت . تمام هوش و حواسش به رادیو بود تا خبر جدیدی از
پسرش و اسرا بشنود.
می گویند عمه فرزند برادر را دوست دارد . برای
مادر فقط غم اسارت احمد نبود بلکه غم شهادت چهار برادرزاده به اسامی
عبدالله و کاظم ؛ نصرت الله و احمدرضا محمودی و نوه دختری برادر به نام سید
محمد جوادی هم مد نظر بود .
ایشان سعی می کرد غم فراق احمد را در
خانواده شهدا بخصوص خانواده برادرانش یوسف و علی محمودی عنوان نکند که این
هم از مظلومیت مادر و فرزند بود . وقتی کسی غمی در دل دارد زمانی که آن را
بازگو می کند سبک می شود و این هم از مظلومیت مادر بود که این امکان برایش
فراهم نمی شد . باید از این نمونه ها رسم مادری بیاموزیم، پشت نگاه
محبتآمیز مادر به تصویر احمد، یک دنیا حرف بود .
القصه پس از هشت سال و
نیم چشم انتظاری سرانجام اسرا آزاد شدند و احمد هم سربلند و با افتخار به
کشور بازگشت و در این مدت تسلیم دشمن نشد و از تمام شکنجه ها و کتک خوردن
ها سربلند در آمد و حسرت یک آه بر دل دشمن نشاند . او آمد و دیدار مادر و
فرزند بعد از سال های طولانی دیدنیست .
اولین دیدار در سپاه پاسداران
انقلاب اسلامی شهرستان دلیجان انجام گرفت . دویدن مادر از یک طرف و دویدن
فرزند از سوی دیگر . دیدن این صحنه دلی فولادین می خواست . همه اشک شوق می
ریختند . وقتی مادر و فرزند به هم رسیدند شاهدعشق بازی میان مادر و
فرزند دیدنی بود .
این نگاههای احمد است که حرف میزند. احمد خوشحال
است که حالا در آغوش مادر است و از طرفی ناراحت که بدون یاران و همرزمانش
آمده است . وی با مواجهه با مادران و پدران شهدا که به استقبالش آمدند
احساس شرم می کند که تنها برگشته !
بله برادر و خواهر من ، مادر و
فرزند هردو غریبند . وقتی نخستینبار بعد از قریب 9 سال چهره و اندام
برادرم را دیدم دلم لرزید . با خودم گفتم بمیرم که چقدر زجر و گرسنگی را
تحمل کردی .
بدانیم در این مملکت که با خیال آسوده صبح را شب و شب را
صبح می کنیم ؛ برای فراهم شدن این امنیت چه فرزندانی از این مرز و بوم
پرپر شدند و چه جوانانی در سیاهچال های رژیم بعث عراق زیر شکنجه و گرسنگی
جان باختند و چه جوانانی بهترین سال های زندگی خود را در این زندان های
مخوف سپری کردند و چه پدر و مادرانی فراق دلبندان خود را تحمل کردن ؛
اینطور از کنار آنان بی مهری رد نشویم .
لختی تامل کرده و به آنان بیندیشیم .
راوی : آقای محمد(غلام) ابوالحسنی فرزند عزت الله اهل شهر نراق 14/03/1396
ان شاالله که همیشه موفق و موید باشید
بی شک شما خیلی خوبید (خیلی)
بی شک شما خیلی زرنگید (خیلی)
بی شک شما خیلی زحمت کشید(خیلی)
در ضمن ناراحت نشید کسی از شما انتقاد می کند .تا کسی کوچکترین انتقادی به شما می کند آماج حملات موشکی ذولفقاری قرار می گیرد
اندکی آستانه تحمل خود و شرکایتان را بالا ببرید
با تشکر