افسوس رویا بود و خوابی
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ب.ظ
شبی چشمم به دَر افتاد و دیدم
گلم با دسته ی گل پشت دَر بود
به لبهایش نگاهی دوختم دوش
تمام لب پُر از شَهد و شِکر بود
یکی کوله به دوشش بود زرین
نمی دانی که مملو از خبر بود
ز جا برخواستم آغوش بگشود
تمام هیکلم را بال و پَر بود
چلیپا زلف خود بر باد می داد
درخت قامتش غرق ثمر بود
چنان از هوش رفتم ای رفیقان
کجا بینم ز گرداب خطر بود
هوایی کرد و ما را با خودش بُرد
چرا که دائما اهل سفر بود
تمام جسم و جانم را بسوزاند
که هم جسمش و هم جانش شرر بود
ولی افسوس رویا بود و خوابی
نه کَس دیدم نه اینگونه خبر بود
ز جا بر خواستم از هوش رفتم
نه گل ماند و نه آثار از اثر بود
شعر از علی رضایی فرزند رضا اهل شهر نراق
۹۷/۰۶/۰۸