چهارپاره از شاعر جوان و نکونام شهر ادبا و صلحا نراق آقای مهدی یوسفی فرزند عباس
این روزها خیلی دلم خون است
قلبم گرفته، باز محزون است
هر کَس مرا می بیند این حالی
می گوید این بیچاره مجنون است
حرف منو گوش کَر مردم
داد منو درد سَر مردم
مردی به طعنه خنده می پرسید
تو کیستی ؟ پیغمبر مردم ؟
من کیستم؟ من حرف هایی تلخ
چایی بدون قند، چایی تلخ
من کیستم؟ یک غیب گو شاید!
یک غصه ام با ماجرایی تلخ
القصه ما از خویش بد دیدیم
از هموطن ها دست رد دیدیم
با صفرهای روبروی یک
حتی خدا را هم عدد دیدم
خون شهیدان یادمان رفته
پایین تهران یادمان رفته
کاخی عَلَم کردیم روی خاک
شاید جماران یادمان رفته
چادر برامان رنگ باور بود
با خون سربازان برابر بود
از عطر گل های روی چادر
ایران سراپایش معطر بود
دنیای ما رنگ ستم می خورد
حال کبوترها به هم می خورد
قلب رآکتورها که پر می شد
مادر شهید قصه غم می خورد
ما گول دشمن را نمی خوردیم
تحریم بودیم و نمی مردیم
تنها خدا تنها خدا تنها ...
از کدخدا فرمان نمی بردیم
البته اینجا باز حالی هست
و اندکی آب زلالی هست
اما شما را قُمریان خاک
اندازه ی پرواز بالی هست!؟
ای خسته تر از خستگی برگرد!
آقای هر دلبستگی برگرد!
پایان دسته دستگی برگرد!
پروانه ها را رستگی برگرد!