نادر پلنگ
می گذشتم از کنار کوچه ای تاریک و تنگ
بر زمین افتاده بود زیبا جوان شوخ و شَنگ
گفتمش خود را چرا از خَلق پنهان می کنی
گفت عمری مَن اسیرم بَر کَف تریاک و بَنگ
من گریزانم زِ خَلق و پیش خالق سَر به زیر
روز و شب می آورم بر خانمانم نام ننگ
روزگاری هر که ما را دید گفت دیوانه است
عده ای گفتند مجنون است و شاید هم مَشنگ
یک زمانی عاشق همسایه مان بودم چه سود
بی وفا زد شیشه عمر مرا مُحکم به سنگ
بی مروت خنجرش را در دلم جا کرده بود
مادرم می گفت کَردی خانه را میدان جنگ
آرزو دارم شبی بَر دار آویزم کنند
یا مَلاجم را بسازند پُر زِ امواج فشنگ
حالُ روز من برای دیگران عبرت بُوَد
همچو موش کور گشتم خفته در سوراخ تنگ
سالیان پیش؛ مَن هم آبرویی داشتم
دوستان همواره می گفتند به من نادر پلنگ
در کلاس درس استادی مرا تحسین نمود
گفت هرگز من ندیدم همچو تو زِبر و زرنگ
روز و شب من خسته می کردم خلایق را ز جان
یک تفنگ بر دوش و در جیبم دوصد تیر و فشنگ
من همان نادر پلنگم از پشیزی کمترم
این جهان با وسعتش گردیده بر من تنگ؛ تنگ
گفتمش هرگز مشو نومید و خود را پاک کن
گر بُوَد غیرت تو را اکنون تو با افیون بجنگ
راه را از چاه تفکیک است نزد عاقلان
یا بیا رومیِ رومی باش یا زنگیِ زنگ
آرزو دارم اگر رُخ در رُخَت روزی شَوم
بشنوم گویی مرا گشتم رها از بَنگ و نَنگ
هر کجا وارد شبی جمع رفیقان یک صدا
کَف زنان گویند احسنت آفرین نادر پلنگ
شاعر : علی رضایی فرزند رضا اهل شهر نراق تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۹۵