میدان خلیل
کرده ام بند زنجیر توان شیون را
بسته ام با لب خود روزنه گُلخن را
مژده مرغان گلستان که زچشم تَر مَن
کرده ام کُلشن فردوس بَرین دامن را
گفته ام نام دلش آهن وخوش می دانم
کرده ام جُرم که تهمت زده ام آهن را
تَن نرمش بُوَد آزرده ز دیبا و پَرند
مُژه حور نیاید نخ پیراهن را
رستگاری است نصیب دل مَسرور سکوت
لازم است قطع زبان ناحیه سوسن را
می کشد هر نفسم دوست به نحوی که نَکُشت
دشمنی با همه خصمی نُکُشَد دشمن را
فتنه چشم تو صَد خرمن و تاب دل من
خوشه خوار خوشه کجا حوصله خرمن را
من که رِندم چه کنم کعبه ومحراب دعا
شایق دِیرم ودیدار مَغ رهزن را
عیش اگر جمله همین است که مقصود من است
کی شود کی در آغوش کشم مُردن را
آخر از فرط غبار ره جُرم و کُنَهش
کرده ام تار دل آیینه روشن را
روزگاری است که از طاعت آمال هَوس
کرده ام سَرکش میدان طلب توسن را
دلِ خوش طالب سِیر است تماشای جهان
دلِ غمخانهِ حسرت چه کُند گلشن را
کوی میدان خلیل است سَر بی تن ما
رشک آتشکده نمرود دل گُلخن ما
♦️مولانا حسرت نراقی
تنظیم وباز نشر:
استاد مرتضی_علی_آقایی_نراقی