سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

شهر نراق زادگاه علامه ملا محمد مهدی نراقی و ملا احمد نراقی (فاضلین نراقی)
بیش از 100 نفر از مشاهیر نامدار دارای جمعیت سه هزار نفره در مقطع 8 سال دفاع مقدس دارای 180 رزمنده بوده و علاوه بر آن 8 آزاده و 100 جانباز(مجروح)و 80 شهید تقدیم آرمان های میهن اسلامی نموده است.


بایـگـانی
آخـریـن مـطـالـب

غیاث سَر جدا

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

طبق آنچه که شنیده ایم ساعت 20:00 تاریخ 27 دی 1365 پدرم غیاث عابدی طی عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه خرمشهر همراه با قافله شهدای دفاع مقدس با اصابت خمپاره سَر از بدن مطهرش جدا شد و به خیل شهیدان پیوست .
یک شهید متعلق به یک خانواده و یک طائفه نیست ،بلکه متعلق به امت اسلام هست و بدون شک ویژگی هایی را دارا بوده که خداوند متعال وی را به چنین فیضی رساند .

آنچه ذکر می شود شرح حال یک فرزند شهید اولاً به فرزندانم برسد و ثانیاً در ادامه به سختی ها و مشقت های آن بپردازم تا ذره ای از دین خود را ادا کرده باشم و هم از فرزندانم بخواهم ادامه دهنده این راه سرخ باشند.

تا سایه اش هنوز بود:

دیماه 1365 ده سال داشتم . چند روزی بود که از اعزامش به جبهه می گذشت، تلفنی برای تماس نبود به جز تلفن همسایه دیوار به دیوارمان جناب آقای حاج سید جعفر میرسلطانی که گمان می کنم دو یا سه بار تماس گرفته و با مادر صحبت کرده بود. فقط هر از چندی نامه ای می رسید و دور هم می نشستیم و قرائت می کردیم و برای سلامتی وجود پر مِهرش دعا می کردیم.

شب پر اضطراب:
مدتی گذشت، مطلع شدیم تعدادی از همرزمانش که با هم از دلیجان و نراق اعزام شده بودند از جمله عمو قنبرعلی عابدی از جبهه برگشته است.
شب حدود ساعت 19:00 بود همه چشم در چشم نگران و مضطرب مادر، راهی منزل عمو در کوچه شربتی ها شدیم . پس از سلام و حال و احوال ، مادر بی مقدمه زبان به سخن گشود و با گلویی همه بغض، گفت : عمو تو را خدا راستش را بگو از همسرم غیاثعلی چه خبر؟
عمو ارباب که احساس می کردم تمام وجودش پر از غم و اندوه و گلویش را بغض می فشرد و اشک در چشمانش موج می زد، ولی تاب سخن گفتن نداشت، گفت : داداشم غیاث مجروح شده و اصفهان هست ان شاالله خوب می شود و بر می گردد. فردا میریم و ملاقاتش می کنیم. کمی دلمان آرام شد و قلبمان تسکین یافت ولی موج اشک های مادر حکایت دیگری داشت و ما از آن بی خبر...
شب را به با دل های نگران به صبح کردیم.

روز سخت فراموش نشدنی:
صبح زود که هنوز هوا روشن نشده بود زنگ خانه به صدا درآمد، در را باز کردیم ، دایی قنبر باقری بود، با چهره ای نگران و متفاوت با همیشه، بعد از سلام و احوال پرسی بدون هیچ توضیحی همراه با مادرم شروع کردند به جابجایی لوازم خانه و اتاق ها را مرتب می کردند، هنوز ذهن من و دو خواهر و سه برادرم پر بود از علامت سؤال هایی که زبان پرسیدن نداشتیم.
همزمان مانده بودیم که برای رفتن به اصفهان و ملاقات بابا آماده شویم که عمو ارباب وعده داده بود، یا مهیای رفتن به مدرسه، در همین حین دوباره زنگ خانه به صدا در آمد، همزمان با صدای زنگ ، صدای گریه و جیغ خاص کودکانه ای هم به گوش می رسید که بر نگرانیم می افزود .

به سرعت به سمت درب دویدم، در راباز کردم . حسین عمو ابراهیم بود. ولی چه حسینی! او حدود سه الی چهار سال ازمن کوچکتر بود، و روزها و شب ها و خاطرات به یاد ماندنی و شیرینی را در مزرعه طالبه نراق با هم داشتیم. چهره و چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود ، توان بیان نداشت، هراسان فقط پرسیدم حسین جون چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ حرف بزن ببینم چی شده؟ حالا بقیه هم مرتب می پرسند کیه؟ چی میگه؟ گفتم حسینه؛ حسین عمو ابراهیم. داره گریه می کنه ولی نمیتونه حرف بزنه. بالاخره با همان شدت گریه و بغض در گلو و بریده بریده سخن گفت. حرفی که ... کلی زمان برد تا به زبان آورد و گفت : بابام میگه بابات شهید شده.

زمین و زمان بر سرمان هوار شد. نفهمیدم خودم را چطور از جلو درب به اتاق رساندم و با ترکیدن بغضم گفتم حسین میگه بابا شهید شده.
اگر چه بیان آن لحظات سخت و غیر قابل توصیف است، و با بیان آن دقیقا همان لحظات تداعی می شود و قلبم آتش می گیرید ولیکن تا آنجا که برایم مقدور هست و ذهنم یاری می کند می گویم. داداش مرتضی که از همه بزرگتر بود و از امروز بزرگ خانه شده بود، داداش مهدی را که از همه کوچکتر و یکساله بود بغل کرده و بلند بلند گریه می کرد و می گفت مهدی جان! بابا شهید شد، دیگه بابا نمیاد و ...
هر از چندی خواهران کوچکتر را یکی حدود سه ساله و یکی حدود پنج ساله بود ،در آغوش می گرفت و همه با هم گریه می کردیم و مات و مبهوت بودیم.تازه دلیل بغض شب گذشته عمو ارباب، نگرانی مادر و حضور دایی قنبر را در صبح زود می فهمیدیم،ولی باور یتیمی سخت بود.

روزی که در مدرسه سخت گذشت:

آن روز من مدرسه رفتم.کلاس چهارم ابتدایی بودم. از نگاه بچه های کلاس متوجه شدم تمام همکلاسی ها از قبل خبر داشتند و چیزی به من نمی گفتند. همان لحظه حسن ( یکی از همکلاسی ها) وارد کلاس شد و بلند داد زد و گفت : بچه ها دیگه به عابدی فحش ندهید ، باباش شهید شده.

ناگهان یتیم شدن،فرزند شهید شدن،تنها شدن را لمس کردم و بغض در گلو مانده ام ترکید. نای داد زدن نداشتم. بچه ها آقای محمدرضا خسروی مدیر مدرسه را خبر کردند. ایشان آمد تشری به حسن زد و منو به بیرون کلاس هدایت کرد و دلداری می داد .ولی به چهره اش که نگاه می کردم احساس می کردم بغض فرو خورده اش اجازه سخن گفتن به او نمی داد .
 
تشییع جنازه:
تا اونجا که یادم هست،مدیر مدرسه آقای خسروی به احترام شهدا و تشییع جنازه شهیدان غیاثعلی عابدی و قاسم جعفری کلاس های مدرسه را تعطیل کرد.طبق معمول تشییع جنازه پیکر مطهر شهدا ،مراسم از روبروی وادی السلام شروع می شد.چشمان اشکبارم به راه خیره بود .انتظار به سر آمد، آمبولانس حامل پیکر مطهر شهدا رسید.
تابوت دو شهید را از خودرو بیرون آوردند. مراسم با ذکر صلوات و نوای "این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده شروع شد" لحظات سخت و طاقت فرسا و باور نکردنی بود.

نفسم در سینه حبس بود و هر از چندی آه دردناکی می کشیدم.گریه امانم نمی داد. از شدت آه و ناله و گریه و فریاد مردم شهید پرور نراق، صدایم به جایی نمی رسید.به دنبال تابوت می دویدم .لنگه کفشم از پایم در آمده بود و فقط بین جمعیت می دویدم. کسی را یارای سخن گفتن با من نبود . نفسم گرفته بود .تا جلوی پایگاه بسیج دویدم . پیکر شهدا را طبق معمول داخل پایگاه بردند تا خانواده ها برای آخرین بار با فرزندان رشیدشان وداع کنند. پایگاه بسیج یک سنگر نیم دایره شکل داشت و یک درب بزرگ. با مشت به درب می کوبیدم تا من را هم را بدهند و وارد پایگاه شوم .کسی توجهی نمی کرد . تا آنجا که یادم هست ،گمان کنم آقای قاسم حیدری که بسیجی بود ، رسید و گفت آقا این پسر غیاثعلی هست ،اجازه بدهید داخل شود. در را برایم باز کردند.
با سرعت جمعیت را شکافته و خودم را بالای تابوت رساندم.پایین پای بابا را فقط از داخل پلاستیک و آنچه که او را در آن پیچیده بودند ،بیرون گذاشته بودند . جوراب خاک آلوده و لبه های پاچه شلوار خاکی که با کِش به اصطلاح گت شده بود.بوی عطر و گلاب می داد‌. آرزو کردم کاش من هم با او رفته بودم و این لحظات را نمی دیدم.

https://bayanbox.ir/view/1411962575539181017/image3558.jpg

پیکر مطهر و بی سر شهید غیاث عابدی

بعدها در یک نمایشگاه دفاع مقدس تصویر پیکر بی سر پدر عزیزم را دیدم و دلیل اینکه چرا فقط پای ایشان را به ما نشان دادند برایم روشن شد. تشییع پیکر های مطهر به سمت گلزار ادامه یافت.در گلزار شهدا مردم مشغول دفن شهدا بودند. من را خدمت امام جمعه نراق آقای هبت الله نوروزی بردند. مرا در آغوش کشید ، دلداری داد. تنها کسی بود که در آن روز چند کلمه با من سخن گفت.دیگران یا تصور می کردند بچه هستم و مهم نیست و یا مثل آقای خسروی یارای سخن گفتن با من را نداشتند.
تشییع جنازه تمام شد. هر کس به سمت خانه خود .من ماندم و خواهران و برادران پدر از دست داده ای که در خانه بودیم و دیگر سایه ای جز سایه پُر مِهر مادر را حس نمی کردیم .

راوی : مجتبی عابدی فرزند شهید غیاث اهل شهر نراق

۹۹/۰۴/۰۳
سلحشوران شهر نراق

نظرات  (۲)

۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۴ حمیدرضا شایان
روح شهید بزرگوار عمو غیاث و تمام شهدا شاد⚘🌷
نوشته ای بسیار متین بود و علیرغم اندوهناک بودن،حال خوبی پیدا کردم و سبک شدم.
برای مادر فداکار و فرزندان، سلامتی و عاقبت بخیری خواستارم.
۲۰ دی ۹۹ ، ۰۰:۳۴ زهرا عموزادی
سلام ودرود‌ بر شهیدان دفاع مقدس .سلام وادب برشما که اینقدر زیبا تولد و شهادت پدر عزیزت را ترسیم کردی ...بسیار عالی


واقعا لذت بردم ...انگار خودم در لحظه لحظه وقایع نظاره گر هستم ..امیدوارم همیشه سالم پایدار باشید...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

هدایت به بالای

folder98 facebook