صاحب نظران
محو گل رخسار تو ، صاحب نظرانند
دلباخته لعل تو ، خونین جگرانند
تنها نه گرفتار تو، بی پا و سرانند
سر حلقه این سلسله، صاحب نظرانند
هر روزنی از مهر رخت، حلقه زلفی است
زان روست که عشاق چنین در بدرانند
من کیستم و حیرت من چیست ؟ که افلاک
بر وضع خود از عین تحیّر، نگرانند
غفلت زدگانی که لب از خنده گشایند
افسوس که در ماتم دل ، جامه درانند
بر خاستگان از سر کونین به همت
چون آه زآیینه دل ، زنگ برانند
بینایی اگر بستن چشم است ز دنیا
پیداست که صاحب نظران بی بصرانند
این قوم نظر دوخته بر حله دنیا
فرد است که از فوت عمل، جامه درانند
این خویش ستایان همه ناقوس نوازند
این نفس به پرواز کنان، خوک چرانند
این مهر به دستار زنان ، محضر شیدند
این سبحه به کف جلوه دهان ، حبه برانند
این سر به ته جیب کشان، حقه مکرند
این پا به ره آهسته نهان، صید چرانند
این مسئله از هم طلبان، معرکه گیرند
این خرقه پشمینه کشان، پیله ورانند
این آه کشان از دل افسرده به تزویر
در دعوی آتش نفسی، باد پرانند
این همسفران را سر همراهی کس نیست
هر یک به حیل، کار خود از پیش برانند
"مخلص"، به ادب باش در این عرصه که افلاک
با دیده انجم به ته پا نگرانند