شب اسارت
امشب شب اسارت و قصه به سر رسید
زینب چه زود ناله و اشکش به سر رسید
دیگر رقیه، آب و غذایی طلب نکرد
بابا ببین سنان به حریمت ادب نکرد
امشب برای ناله به ما چوب می زنند
بابا چنین به عمه چرا چوب. می زنند
از تو، مرا، بغل نگرفتن بعید بود
امشب سه ساله موی سیاهش سپید بود
بابا کمی بیا بغلم، مرده ام ز درد
این تازیانه ها بدنم را کبود کرد
بابا یتیم بودن من خنده اش چه بود
خندید لشکری به سرت روی آن عمود
امشب، شب اسارت و زنجیر بردن ست
هنگام مویه کردن و در بغض مردن ست
خورشید هم نمی رود انگار تا سحر
آخر، شب ست و خار مغیلان و چشم تر
بالا بلند، خوب ترین، دست کوچکم
دیگر نمی رسد به تو با اینکه کودکم
شان نزول سوره یاسین و فجر را
بر روی نی زدند، شفیعان حشر را
خندید بی شرف که ادا کرده نذر را
یا رب بده به زینب ات اینگونه صبر را
اشعار من همیشه غزل بوده تاکنون
امشب چه تکه تکه شده، غرق خاک و خون
اصلا خدا برای غمت آدمی سرشت
بیچاره شد دلی که غم غربتت نوشت
علی باقری فرزند عباس اهل شهر نراق