سایت
سلحشوران شهر نراق از استاد علی اکبر جعفری فرزند غلام درخواست نمود تا
زندگینامه فرهنگی اش را خودنوشت فرماید که از محبتش نسبت به شاگردانش
سپاسگزار هستیم .
بسمه تعالی
اینجانب علی اکبر جعفری تاریخ 1 خرداد 1316 در شهر نراق از توابع شهرستان دلیجان استان مرکزی متولد شدم .
پدرم
مرحوم شیخ غلام جعفری فرزند شیخ احمد ابن شیخ جعفر و مادرم مرحومه صاحب
جعفری(فوت 16 تیر 1357) فرزند استاد تراب از اهالی نراق بودند .
تحصیلات خودم از اول دبستان تا مدرک سیکل را در نراق گذراندم و برای ادامه ی تحصیل راهی شهر قم شدم .
بعد
در دانشسرای شهرستان کاشان قبول شدم و پس از اخذ دیپلم طی معرفی نامه به
شهرستان خمین منتقل شدم و تاریخ 26/7/1338 طی ابلاغ اداره ی آموزش و پرورش
آن آموزشگاه به سِمَت کفیل و آموزگاری دبستانی به نام بزرگمهر در روستای
خوگان شهرستان خمین منسوب گردیدم .
دبستان در قلعه ای با دیوارهای بلند
و سر به فلک کشیده قرار داشت و دارای دو سه اتاق فرسوده بود که بنده چهار
کلاس را در یک کلاس تدریس می کردم و اتاق کاهگلی در روستا در اختیارم قرار
دادند .
بنده با دو تخته فرش و زیلو و یک پتو آن را مفروش کردم و از
وسایل یک عدد چراغ سه فتیله نفتی و چند ظرف روحی و مقدار کمی وسایل دیگر
داشتم که با آنها زندگی می کردم .
شایان ذکر است که چون خانواده ام
متمکن نبودند مجبور شدم تابستان ها در مغازه ی نانوایی که در آن زمان با
هیزم نان تهیه می شد با اجرت 25 ریال کار کنم و از جمع آوری آن کمک هزینه ی
تحصیلی خودم را پس انداز نمایم .
این مسئله را در سطح راهنمایی و
دبیرستان برای دانش آموزان خود بازگو کرده ام تا بدانند در گذشته با چه
مشقاتی تحصیل و زندگی دشوار ولی لذتبخش بوده است .
مدت دو سال در آموزش
و پرورش شهرستان خمین خدمت کردم و بعد به آموزش و پرورش شهرستان محلات
منتقل شدم و طی حکمی در دبستان سنایی روستای خاوه اردهال مشغول انجام وظیفه
گردیدم .
خاطره ای که در این دوران خدمتم در شهرستان خمین دارم اینکه
موظف بودم هر ماه گزارش ماهیانه را به اداره تحویل دهم . در یکی از روزهای
سرد زمستان به اتفاق دوستم آقای صادقی که معلم یکی از روستای خمین به نام
چوگان بود و در شش کیلومتری محل خدمت من قرار داشت به اتفاق برای ارسال
گزارش ماهیانه و تهیه ی آذوقه عازم خمین شدیم .
هنوز برف روی زمین را
پوشانده بود بعد از ظهر که با دوچرخه به طرف روستای محل خدمتمان بازگشتیم
مقداری از راه که طی کرده بودیم برف شروع به باریدن کرد به طوری که دوچرخه
ها به سختی داخل گل و برف حرکت می کرد بگونه ای که حتی دوچرخه را نمی
توانستیم حرکت دهیم.
شایان ذکر است که در آن جاده گرگ هم وجود داشت . من
همیشه دو شیشه پر نفت با مقداری پارچه ی مندرس داشتم مقداری از راه را که
طی کرده بودم دوستم صدا زد آهای جعفری من دیگر قادر به حرکت نیستم . من
ایستادم چون نزدیک شد دوچرخه اش را رها کرد و دست به گردن کرد و شروع به
گریستن کرد و گفت من وصیّت خود را ننوشته ام و می دانی که مدت مدیدی است که
هر دو پدر و مادر و خانواده ی خود را ندیده ایم . من هم شروع به گریه کردم
و هر دو از ترس می لرزیدیم .
به او دلداری دادم و گفت گرسنه هستم و دیگر
رمقی ندارم . از خُرجین دوچرخه مقداری شیرینی به او دادم و مقداری هم خودم
خوردم . صادقی گفت نمی توانم حرکت کنم . طنابی که در عقب دوچرخه داشتم باز
کردم و به جلو فرمان چرخ او بسته و طرف دیگر را به عقب چرخ گره زدم و من
حرکت کردم به طوری که او را هم یدک می کشیدم . مسیر پوشیده از برف شد و راه
را گم کردیم . مقداری که حرکت کردیم از دور نور چراغ های روستایی پیدا شد
پس از طی مسافتی به درب اولین خانه را زدیم درب را به روی ما باز کردند
صاحب خانه گفت بندگان خدا شما تو این برف و سرما چکار می کنید ؟
ما را
به اتاقی که در آن کرسی گذاشته بودند بردند لباس برای ما آوردن و لباس
هایمان را عوض کردیم و جریان را برایشان بازگو کردیم و برای ما غذا آوردند و
پس از صرف غذا از آنها پرسیدیم که نام این ده چیست؟
گفتند اینجا
روستای یوجان خمین است و دارای بقعه متبرک است . لباس هایمان که خشک شده
بود را پوشیدیم و صبح به محل کارمان روستای خوگان حرکت کردم و صادقی نیز به
محل کار خودش رفت .
مدت چهار سال در روستاهای شهرهای خمین و محلات در
استان مرکزی اشتغال داشتم و بقیه ی آن را در زادگاهم شهر نراق مشغول
انجام وظیفه گردیدم . در سال 1350 که قبلا در تابستان ها کلاس های متعددی
را گذرانده بودم به سمت رئیس مدرسه ی راهنمایی نراق با چند ساعت تدریس
مشغول شدم و نیز چند ساعت تدریس در دبیرستان بدون حق و تدریس نیز مشغول
بودم .
یاد آور می شود که در سال 1350 رشته ام از آموزگاری به دبیری
تبدیل شد و پست هایی از قبیل رئیس مدرسه ی راهنمایی و دبیرستان و نماینده ی
آموزش و پرورش را بر عهده داشتم .
همچنین در کمیته ملی مبارزه با بیسوادی تلاش کردیم تا سطح علمی افراد افزایش یابد . مدتی نیز مسئول پیشاهنگی بودم که دانش آموزان را به فراگیری اشتغال و پندار و رفتار نیک رهنمون می شدیم .
از
اول انقلاب با وسیله ی شخصی خودم بدون حتی دریافت پول بنزین راهنمای
تعلیمات کلاس های نهضت سواد آموزی چند روستا بودم که همه ماهه لوازم
التحریر و کتاب درسی و مایحتاج دیگر آنها را می بردم و کلاس های آنها را
بازدید و رفع اشکال می کردم .
جنگ عراق بر علیه ایران تحمیل شد و زمستان
سال 1359 در موقع ورود جنگ زدگان خوزستان به نراق مردم فداکار آنچه در
توان داشتند مساعدت نمودند و فرهنگیان نیز فعالیت موثر ارائه نمودند . به
سفارش مرحوم حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج سید محمدباقر موسوی امام جمعه
ی فقید شهرمان نامه ای به تجّار قم نوشتم و از آنها مساعدت درخواست نمودیم
.
بنده نامه را به قم برده و به تجار ارائه داده و آنها هم مواد
غذایی و دیگر مایحتاج اولیه زندگی را به تحویل دادند و بعد به نراق انتقال
دادم و اجناس را در اتاقی که در اختیار آقای عزّت الله اکبری بود قرار
داده و به اتفاق دوستم مرحوم ماشاءالله رحیمی بین جنگ زده ها توزیع کردیم
تا اینکه ستاد جنگ زدگان بعدا در مسجد حاج شیخ عباس(مسجد قمر بنی هاشم)
تشکیل یافت و یکی از معلمین به نام حاج حسینعلی محمودی کار و مدیریت آنجا
را ادامه دادند .
همچنین در گروهی تحت نام جهاد سازندگی نیز فعالیت
داشتم به طوری که تعدادی از آقایانی که مایل بودند در برداشت محصولات گندم و
جو به کشاورزان در مزارع کمک کنند با ماشین شخصی خود و سایر ماشین های
دیگر داوطلبین را به مزارع برده و پس از انجام کار برمی گرداندیم .
در
موقعی که حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا علی محمد حیدری نراقی
اقدام به لوله کشی آب آشامیدنی روستای مهدی آباد دلیجان نمودند بنده تا
مدتی تعدادی از آقایان را به وسیله ی شخصی خودم تا دامنه ی کوهی که چند
چشمه ی آب در آن قرار داشت و راهش سخت و دشوار بود می بردم و بعد از ظهر
همان روز به آن محل رفته و آنها را به نراق باز می گرداندم .
تاریخی
ترین روز زندگی ام زمانی بود که سه تن از شاگردانم که فروردین 1361 طی
عملیات فتح المبین به اسارت ارتش متجاوز بعث عراق گرفتار شده بودند تاریخ
29 مرداد 1369 آزاد و به زادگاهشان بازگشتند . بنده هم بر اساس دعوتی که
صورت گرفته بود در آن هلهله و شور و شادی به جایگاه فراخوانده شدم و اشعاری
در مقاومت سه آزاده(قدرت الله ایزدی – عباس باقری – احمد ابوالحسنی) قرائت
نمودم . با گذشت سالیان دراز همچنان برای خودم و برای مردم آن دقایق
شکوهمند خاطره انگیز است و بعضا آن اشعار بین افراد بازگو می گردد .
در
بعضی از مراسم های بسیج و رزمندگان دفاع مقدس شرکت دارم که از جمله آن 3
مهر 1393 در ششمین همایش خاطره گویی سلحشوران در گلزار شهدای نراق به
شعرخوانی پرداختم که مورد تشویق مدعوین قرار گرفتم .
فرزندم
اصغر جعفری سرباز لشگر 64 ارومیه تیپ 2 سلماس گردان 308 گروهان آتشبار 2
سازماندهی و فعالیت داشت که در سال 1362 طی دو نوبت در جبهه های حق علیه
باطل مجروح گردید و اکنون از جانبازان دفاع مقدس می باشد .
فرزند دیگرم ایرج جعفری بسیجی است و سابقه حضور در جبهه دارد و به عنوان راننده دفاع مقدس نیز زحماتی متقبل شد .
کوچکترین پسرم حسین جعفری از جوانان مورد احترام و انسان خیرخواهی می باشد .
تنها
دامادم آقای مرتضی لطفعلی از آموزگاران صدیق آموزش و پرورش و از رزمندگان
دفاع مقدس بود که تاریخ 15 آبان 1395 زمانی که قصد مسافرت معنوی اربعین
حسینی در عراق را داشت طی سانحه تصادف فوت نمود .
یادآوری می گردد همسرم مرحومه سعادت راز فرزند مرتضی اهل ازناوه کاشان سال 1379 فوت نمود که بعد مجبور به تجدید فراش شدم .
بسیار
شاد و مسرورم که در مدت 37 سال خدمت خود مانند قطره ی آبی در برابر دریا
به هم میهنان و هموطنان خود خدمت کنم و بسیار خوشحالم که نهالانی که به دست
حقیر و دیگر همکارانم بارور شده در کلیه ادارات و نهاد ها مثمر ثمر بوده و
آنها توانسته اند خدمتی به جامعه و بشریت بنمایند .
امیدوارم که این
خدمت ناچیزم در مدت 37 سال که 30 سال آنها در زادگاهم نراق و بقیه در نقاط
دیگر بوده ان شاءالله مورد رضایت حضرت احدیّت و هم میهنانم قرار گیرد.
دلنوشته استاد علی اکبر جعفری دبیر بازنشسته آموزش و پرورش :
سی و هفت سال شد عمرم تمامی در ره دانش
جوانیّم برفت مویم سپید همچون تنی تب دار دارم من
بیابانها دویدم من مرارتها کشیدم من
ز بحر عاشقان علم نامی پایدار دارم من
اگر خواهی که بودم حاصل عمرم چه بودستی
بکردم تربیت استاد و دانشجو درختی پر ثمر پر بار دارم من