همیشه با خود می اندیشیدیم حداقل کاری که می شود قلب و دل
خانواده های شهیدان را شاد کرد به ملاقات آنان رفته و به آنها بگوییم که نگران خون
فرزندانتان نباشید و دوستان به همراه شما رهرو شهدا هستند .
مرحومه
حاجیه خانم عذرا شریفی
حالا که خانواده ها رحل اقامت می کنند دلخوش به چی چیزی
باشیم . گریه بر قبور شهدا هم اشک می خواهد و قلبی صاف . مادران و پدران شهیدان
الگوی رفتاری ما بوده و هستند . لیکن چند زن دلاور و رشید در تاریخ دفاع مقدس شهر
نراق شهره و آوازه گردیدند .
سرکار خانم عذرا شریفی فرزند اسماعیل تنها زنی است که پیکر
مطهر و رشید قاسمش را با دستان خود در قبر نهاد . اوج عشقبازی با خالق یکتا .
همسرش حاج ابراهیم جعفری مرتب شاکر خداوند بود .
مردم نراق قاسم جعفری را دوست داشتند . او مسئول بسیج و
چهره مردمی پسند بود . لذا در تشیع جنازه اش غوغا کردند . پس از تشیع ؛ پیکر را به
نزدیک قبر در محوطه گلزار شهدا آوردند . عذرا خانم اصرار داشت فرزند مطهر و معطرش
را خودش داخل قبر بگذارد .
مرحومه حاجیه خانم عذرا شریفی در کنار همسرش حاج ابراهیم
جعفری
دلداری برادر و اقوام فایده نداشت و جمعیت هم بر سر و صورت
می زدند . سرانجام حاج حسینعلی لطفعلی او را آرام کرد و با زبان خودش گفت خانم
شریفی شما درست می گویی . ولی چون قامت و وزن قاسم گلگون کفنت سنگین است اجازه می خواهم با
کمک هم جنازه را داخل گور ببریم .
حاج
حسینعلی لطفعلی
حاج حسینعلی با اشک و حسرت ادامه داد: من نیم تنه بالای
پیکر و مادر فداکار و زجر کشیده نیم تنه و پای شهید را گرفته و به پایین منتقل می
کنند . جمعیت حاضر
شیون کنان صحنه را شاهدند و بر سر و سینه می کوبند . او می خواست لحظه تلقین نیز
در قبر بماند که دیگر اجازه ندادم و با زحمت از قبر فرزندش بیرون آمد .
مادر و همسر شهید درکنار پیکر مطهر قاسم جعفری
حاج حسینعلی لطفعلی فرزند غلام پس از سال ها می گوید : هنوز
این صحنه برایم حماسی و قهرمانانه جلوه می کند . قبرشهدای زیادی را کَندم و
پیکرشان را داخل آن گذاشتم ولی سردار قاسم جعفری به گونه دیگری بود .
سردار شهید قاسم جعفری
این مادر
دل شیر داشت و همیشه در نظرم بود که چنین انسان ها خارق العاده هستند و باید مورد
تکریم مردم باشند . استوار و نستوه هستند . مادر حالا مانده تا ما را آرام کنی .
قاسم که پیش سایر دوستان شهیدش پر کشید و تنها ماندیم . دلخوش
به دیدار شما بودم .
مادرجان یاد می آوری زمانی که شما از مظلومیت قاسم می گفتی
من گریه می کردم و وقتی من حرفی برای گفتن نداشتم خودت بحث را تکمیل می کردی . نمی دانم این راز را چه فردی به
شما گفته بود که دوستان کم خِرد خودمان اعتراض کرده بودند که چرا قاسم زیاد پشت
جبهه مانده و حضور بیشتری در جبهه ندارد . وقتی
رفت تا جای تنگ آنان را در اختیارشان بگذارد دیگر بر نگشت . همان ها زیر تابوت
بیشتر از بقیه آه و فغان سر دادند .
مادر جان چند بار برایم گفتی وقتی قاسم اعلامیه های امام را
توزیع می کرد مامورین به دنبالش بودند که در تنور نانوایی خانگی نراق مخفی شده و
چون تنور هنوز داغ بود پای جگر گوشه ام سوخت و تاول زد .
مادر جان یاد می آوری زمانیکه که قاسم مسئول بسیج شهر بود
آمد نزدت و گفت تصدقت هر چه طلا داری برای کمک به جبهه اهدا کن . تنها گوشواره ای
که محمد داماد جانبازت به مناسبت روز مادر هدیه داده بود را در اختیارش قرار دادی
و گفتی مادرم من از دار دنیا دیگر هیچ ندارم .
چند بار از نحوه کمک کردن خودت و جمع آوری کمک های مردمی
صحبت کردی . نان های محلی که طی هشت سال دفاع مقدس شخصا و یا با مساعدت زنان
همسایه در تنورهای خانگی پختید و به جبهه ها فرستادید . مادر
جان یاد می آوری که قاسم از بین دوستان پول جمع کرد و آرم جمهوری اسلامی را با
مساعدت آقا ناصر خسروی(برادر شهید جهانگیر) ساخت و آن را بر بلندای تپه شهدای در
ورودی شهر نراق نصب کرد .
مادر جان من همیشه خجالت زده ات بودم چون تحمل این حرف را
نداشتم که روی قاسمت را در من ببینی . یکبار برایت گفتم وجه مشترک من و قاسم در
چند چیز است :
اول اینکه هر دو فرزندان ابراهیم هستیم . تاریخ تولدمان
1/12/1341 است . با هم دوره آموزش سخت سه ماهه پاییز و زمستان منظریه را گذراندیم
.هم سن و همکلاس و دوست و هم جبهه ای بودیم و...
مرحومه حاجیه خانم عذرا شریفی
ولی ؛ ولی وجه تمایز من و او معرفت و شناخت الهی او بود .
او دست از دنیا شست و من هر روز گرفتاری ام بیشتر می شود .او
با افتخار در گلزار نزد دوستان ماوی گرفت ولی من امیدی به وادی السلام هم ندارم .
من می گفتم شما برایم دعا می کردی . شاید دعاهای شماست که طی این دو سال قلم و کاغذی
را برداشته و از آنان می نویسیم .
مادر جان ؛ مادرم که جندی قبل فوت کرد دلت به حالش سوخت ولی
اکنون من به حال دو نفرتان دلم می سوزد و اشک می ریزم . شاید کسی را نیابم که از
قاسم ها برایم بگوید و تسکین یابم . چون مادرم نیز مثل شما شهیدان را می شناخت و
از آنها می گفت و در کنار شهدا بود .
شاید آن روز با خنده از کنار صحبتت گذشتم . گفتی ابوالفضل و
عباس پیوند برادری بستند و یکی که زنده ماند حق فرزندی برای دو خانواده را دارد و
به آنان مساعدت می کند . تو هم باید در پیوندت بمانی و به ما سر بزنی . به شوخی
گفتم من اصلا با قاسم صیغه برادری نبسته بودم . ولی عملا همینگونه بین ما فاصله
افتاده بود . او به سمت علی علیین صعود می کرد و من به اسفل السافلین در حال سقوط
می باشم .
حاج
ابراهیم در کنار تابوت فرزند شهیدش
آنشب به احترام شما و عمو ابراهیم به مراسم جشن دردانه قاسم
آمدم . ولی به محض اینکه روی عمو را دیدم برای اولین بار بغض نادیده اش را مشاهده
کردم و ظاهرا گفت کاش قاسم اینجا بود . ولی همینکه متوجه شدم توی خیابان داخل
ماشین نشسته ای و در جشن و شادی نرفته ای دلگیر شدم .
آمدم به سمتت تا خواهش کنم اگر بر من به روی قاسم نگاه می
کنی پاشو و در جمع شرکت کن . ولی بغض امانم نداد و مرتب تشکر کردی که انگار قاسم
در عروسی دخترش حاضر شده . ولی من مثل همیشه شرمنده این کلمات سنگین هستم و تحمل
باور این سخن را ندارم که جای کسی فرض شوم .
آخرین بار که به دیدنت آمدم از تعجب سست شدم . قامت ایستاده
ات را ندیدم و غمی جانگاه قلب مرا آزرد که کنار تختت بنشینم . فرزندانت دور تخت
بودند و من خجالت کشیدم زار و فغان بزنم . وقتی
متوجه شدم که دیگر نمی توانی به من روحیه بدهی تا به راه قاسم استوار بمانم خاک بر
سرم شد . تخت آخرین مرحله فراز و نشیب عمر است . مثل مادرم شده بودی . کلماتت به
درستی ادا نمی شد . جملاتت کوتاه و انتها نداشت .
همیشه آرزو داشتم روزی به زانو بنشینم و گوشه چادرت را بوسه
بزنم ولی وقار و وجاهتت اجازه نمی داد ولی الان بارها بر خاک پایت بوسه تبرک خواهم
زد .اکنون با
که بگویم از رازهای پنهان و پیدای شهیدان را . نفس در سینه ام حبس شده و نای فریاد
ندارم .
حتما که با حضرت زهرا(س) همنشین خواهی بود و یقینا که قاسم
شفاعتت را بر عهده گرفته و بی شک رستگار هستی در رستاخیز .
فقط سلام و دعایم را به مادرم برسان و بگو دعایم کند .
سلامم را به قاسم برسان و بگو به حرمت علاقه ای که در نوشته هایت باقی است و به
حرمت دوستی های گذشته من غافل را فراموش نکن . امید دارم دعایت مرا نجات خواهد داد .
جامانده از قافله عشق