سربلندم از اینکه پسر ابراهیم ماشاءالله و یا نوه نعمت اوسا
هستم . به اسم آنها و یا از روی نام پدرم مرا می شناسند .
مرحوم
کربلایی ابراهیم عضایی
از ابتدای کودکی راستی و صداقت راه گشای زندگی مان قرار
گرفت . آقا ابراهیم به ما می آموخت راست کردار و خدمت گذار خلق
باشید . سعی کنید مشکلات مردم را مرتفع و یا کاهش دهید .
اتوبوس مفیدی کاشان به رانندگی عبدالله شهرابی پُر از
خاطرات تلخ و شیرین زندگی پدرم که بارها به آنها می پرداخت . تازه مردم استفاده از
چهارپایان را کنار و به ماشین رو آورده بودند .
اتوبوس
شماره شهربانی 7644 مربوط به مسافربری مفیدی سال...
از راست : محمد اکبری فرزند حسین اهل شهر نراق - عبدالله
شهرابی اهل کاشان راننده اتوبوس - سید مجتبی غفاری فرزند سید محمود - ابراهیم عضایی
فرزند ماشاءالله شاگرد اتوبوس
کودک بودم ما را به دلیجان می برد تا هم محموله پُست را
انتقال دهد و هم همشهریان را برساند تا به کسب و کارشان بپردازند . بارها گفت
هیچوقت به مسافری نگفتم پول بده .
هر کس هر مبلغی ولو اندک می پرداخت با اشتیاق پذیرا بودم و
به مردم خصوصا جوانان سختگیری نمی کردم . تعدادی از نوجوانان هم از سر شیطنت می
رفتند و کرایه نمی دادند ولی من یاد ندارم صدای آنها زده باشم .
اکثر مردم خداجوی شهرستان دلیجان او را می شناختند و به وی
احترام می گذاشتند . ما معمولا
فعالیت های اقتصادی نداریم ولی حداقل سعی می کرد تا ما را با بازار کار آشنا کند .
ماشینش را
میدان قدیم دلیجان و روبری جایگاه پمب بنزین پارک می کرد و به صاحب پنجرگیری می
گفت من باز خواهم گشت و سفارش می کرد فرزندم را یاری کن .لاستیک
های آجدار که به هر دلیل ترکیده و از بین رفته بودند را برداشته و به نراق انتقال
و ابتدای بازار شمس السلطنه به کفاشی های مرحومین طالبی به قیمت نازل می فروختم .
آقای طالبی لاستیک های ماشین را با تیزی های مخصوص برش زده
و اندازه های مختلف طراحی و برای مردم گیوه درست می کردند . هر چقدر کف گیوه دارای
آج بیشتر بود مسلما گیوه با کیفیت تر آماده می شد .
مسرور
بودم که در آن روزهایی که یک بستنی نانی به سختی خریداری می گردید دلی از عزا در
می آوردم .
1356 و
1357سال های اوج انقلاب نگران شرایط آینده بود و ما را در مبارزه با رژیم ستم شاهی
پهلوی بر حذر می داشت تا مبادا برایمان اتفاقی بیافتد . بعد
خودش نیز همگام شد .
در جنگ
تحمیلی هم نگرانی اش بیشتر شد و احساس می کرد جوان 18 ساله پُر جنب و جوش هستم و
احساسات بر عقل حاکم است ولی هر سه فرزند ذکورش در دفاع مقدس شرکت کردند و او و
همسر مکرمه اش همراهی خوبی به خرج دادند . اواسط جنگ برای ملاقات من به کردستان آمده بود .
دره قاسملو در محور ارومیه به اشنویه و نقده پاکسازی شده بود ولی مردم واهمه
داشتند برای استفاده از طبیعت زیبای خدادادی از آنجا بهره مند گردند .
بهار دلنشینی بود که او را با جمع خانواده آنجا بردم . تا
شنید اینجا دره قاسملوست شوکه شد و با بغض گفت اینجا همان جایی ایست که گروه های
ضد انقلاب سر از بدن بهترین جوانان ایران جدا کردند . گفتم شما از کجا می دانید؟
گفت من با اخبار و گزارش های رادیو و تلویزیون بیگانه نیستم و گوش می کردم و شش
کلاس سواد دارم .
وقتی ملاحظه می کرد که من تصمیم جدی خودم برای جلوگیری از
اشغال سرزمین پاکم ایران را گرفته ام بی خیال شد و با نظر پاکسرشت و نیکو صفت
مادرم همراه شد . یک بار هم
آب پاکی را روی دستمان ریخت و گفت بره ای که گرگ قراره دم صبح ببره بذار سر شب
ببره .
یعنی من که نمی توانم مانع از حرکت خیره کننده تو باشم پس
به راه پاکت ایمان راسخ داشته باش ولو اینکه زودتر به اهدافت نایل کردی که تقدیر
خداوند به گونه دیگر رقم خورد . دیابت یا مرض قند این
اواخر برایش آزار دهنده بود . پایش عفونت کرده بود و مجبور بود یکی از انگشتانش
قطع شود . ادامه درمانش سختر و روز به روز شرایط را وخیم تر کرد .
فرزندان همه تلاش کردند بهترین خدمتگزار برایش باشند و
مقدمات نوکری در مقامش را فراهم کردند . سال های طولانی در زمان جنگ تحمیلی و
شرایط ناامنی کردستان و چند کشور از جمله عراق باعث شد از خانواده ام دور باشم و
همیشه علاقمند بودم روزی فراهم شود تا اندک خدمتی در مقابل زحمت های طاقت فرسایشان
داشته باشم .
مادرم راضی بود و راضی تر شد و با دعای خیر برای من و
فرزندانش بدرود حیات گفت . حالا نوبت
پدر رسیده است . آخ که چه شب های لذتبخشی بود توی این پنج شش بیمارستان تهران . آخ
که چه روحیه آور بود هل دادن ویلچر در همه شرایط سخت و عذاب آور . زیباتر از همه
دعای نیمه شب های پدر که در حق من و اولاد دیگرش می کرد .
مرحوم
کربلایی ابراهیم عضایی و همسر ش مرحومه حاجیه خانم مرحمت اکبری
دو سه ماه به سرعت برق گذشت و این لذت های زودگذر برای من و
عذاب آور برای او در بیمارستان به سر آمد و دیگر پای تخت خوابیدن و صحبت با او به
انتها رسید . آوخ از روزهای زیبای خداوندگار نزد بهترین موجود دنیا . من تصور می کنم نیمه های شب که درد
به سراغش می آمد و گریه و نالان بود عبادت های نماز شب خوان ها برایش نوشته می شد
. چون قلب پاکی داشت و در طول عمرم ندیدم که قلب کسی را آزرده باشد و یا نیت داشته
باشد که کسی را برنجاند و آسیبی به کسی وارد کند .
شوخ طبع و
خنده رو و همیشه دلش می خواست همه را شاداب و خندان ببیند . کدورت و ناراحتی در او
زود گذر و آنی بود و گذشت و حلم سر لوحه زندگی اش بود. بدهکار
هیچکس نبود و هر شبی تذکر می داد که یادت نره مبلغی به مغازه محمد حمزه ای بدهکارم
. ارادت به اهل بیت عصمت و طهارت داشت. سالانه برنجی نذر می کرد و می گفت بدهیم به آقای
مهدیزاده تا در بقعه زبیده خاتون به مصرف عام برسد تا دعای مردم و خاندان نبوت پشت
سرمان باشد .
با اینکه وضعیت مالی و اقتصادی نسبتا مناسبی داشت ولی به جز
یک باب حیاط قدیمی هیچ از دار دنیا باقی نگذاشت . زیرا هر چه درآمد داشت و یا
تحصیل می کرد هزینه مهمانی و شب نشینی های سالم و صالح میکرد تا همگان شاد زندگی
کنند .
یعنی هزینه می کرد تا شادکام زندگی رونق داشته باشد . هزینه
می کرد تا غم و غصه از خانواده دور باشد . به قول خودش اکثر اوقات سر سفره هایش
بیشتر از بیست نفر طعام می خوردند و شاکر خداوند بودند .
ولی در عین حال هشت ماه آخر عمرش و دوری از مرگ همسرش
زجرآور بود و بارها گفت گریه های مکرر برای همسر نمونه اش مرا دق مرگ خواهد کرد .پنج شنبه 16 مرداد 1393 چهلمین روز
وداعش با دنیاست . مقرر است مراسمی به این مناسبت به
همراه سالمرگ خواهرش حاجیه صنعت اوضاعی از ساعت30/15 الی 17 ) پانزده و
سی الی هفده ) در مسجد جامع شهر نراق منعقد گردد .
بعد بر سر مزار پاکشان در وادی السلام صلوات و درود و فاتحه
ای قرائت خواهد شد .دعا می
کنیم آنها و امواتی که دستشان از دنیا کوتاه است از سفره جود و کرم خداوند و ائمه
هدی بهره مند و عاقبت به خیر شوند . انشاءالله .
اللـــهم
صـــل عـــلی محـــمد و ال محـــمد و عـــجل فرجـــهم